دربارهی کتاب مرد بالشی
کتاب مرد بالشی روایتگر نمایشنامهای پرماجرا و پیچیده است و داستانی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار میدهد.
قصه توسط چهار شخصیت به نمایش درمیآید. شخصیت اصلی نمایشنامه "کاتوریان" نام دارد. او همراه با برادرش، "میچل" زندگی آرامی را سپری میکند؛ برادری که از اختلال عقبماندگی ذهنی رنج میبرد و تنها عضو خانوادهی مرد قصه میباشد.
کاتوریان به نویسندگی علاقهی فراوانی دارد و داستانهای زیادی را خلق نموده است؛ داستانهایی مرموز و جنایی که قتلهای پیدرپی در آن صورت میگیرد. وی علاوه بر نویسندگی در کشتارگاهی به نام "کامنیس" نیز فعالیت میکند. برخلاف ذوق و ظرافت ذاتیاش، وظیفهی او در کامنیس، تمیز کردن حیوانات سلاخی شده میباشد.
دیگر شخصیتهای داستان، "توپولسکی" و "آریل" نام دارند. دو مرد، با ویژگیهای اخلاقی متفاوت که به عنوان کارآگاه، در طول داستان نقشآفرینی میکنند.
پردهی اول نمایش، در یک اتاق بازجویی بر روی صحنه به اجرا درمیآید. صحنهای که در آن کاتوریان، توسط توپولسکی و آریل، مورد تفتیش قرار میگیرد. نویسندهی قصه، بدون اینکه از دلیل حضورش در ادارهی پلیس مطلع باشد، مجبور به پاسخگویی میشود.
کاتوریان محتاطانه به سوالات متداول کارآگاهان جواب میدهد. اما توپولسکی و آریل به پاسخهای او جهتدهی میدهند و آنها را به سمت و سویی دیگر میکشانند تا به نتیجهی دلخواه خود دست بیابند؛ نتیجهای که محوریت داستان را تشکیل داده و روایتی جذاب را خلق میکند.
بخشی از کتاب مرد بالشی
کاتوریان قصهای را روایت میکند که دختر و پدر و مادر اجرایش میکنند. با تغییر مختصر لباس، همان اجراکنندگان نقش پدر و مادر خوب، نقش پدرخوانده و مادرخوانده را نیز بازی میکنند.
کاتوریان: روزی روزگاری تو سرزمینی که خیلی هم دور نبود دختر کوچولویی زندگی میکرد. با اینکه پدر و مادر مهربون این دختر اصلا مذهبی بار نیاورده بودنش، دخترک حسابی حسابی مطمئن بود خودش ظهور دوبارهی حضرت عیسای مسیحه.
دختر ریشی آشکارا مصنوعی به چهره میزند و یک جفت صندل به پا میکند و شروع میکند به ادای مراسم دعا.
عجیب و غریب بود که بچهی شیش سالهای این کارها رو بکنه. دخترک یه ریش کوچولو به صورتش میزد و صندل به پا اینور اونور میرفت و برای این و اون طلب آمرزش میکرد. همیشهی خدا میشد بین فقرا و آدمای بیخانمان پیداش کرد، به مستا و معتادا دلداری میداد و معمولا همنشین آدمایی بود که مامان و باباش برای همنشینی بچهی شیشساله مناسب نمیدونستن. هر بار که دخترکو از جای ناجوری میکشیدن میآوردن خونه، پاشو میکوبید زمین و جیغ میکشید و عروسکاشو پرت میکرد و وقتی پدر مادرش میگفتن...
پدر و مادر: مسیح هیچوقت پاشو نمیکوبید زمین و جیغ نمیکشید و عروسکاشو پرت نمیکرد....
کاتوریان: دخترک جواب میداد «اون مسیح قدیم بود! فهمیدین؟» خب، یه روز، دختر کوچولو دوباره فلنگو بست و دو روز تمام پر ترس و دلشوره پدر و مادرش هیچ اثری از آثار دخترک پیدا نکردن، تا بالاخره یه کشیش ناشناس با صدای گرفته و ناراحت بهشون تلفن کرد و گفت «بهتره بیاین کلیسا. دخترتون اینجا کلی گند بالا آوده. اولش بانمک بود ولی دیگه واقعا کفرمونو درآورده.»
خب، پدر مادرش اصلا ککشونم نگزید، فقط خیالشون تخت شد که دخترک زنده و سلامته، فوری رفتن مرکز شهر تا دخترکو برگردوندن خونه، ولی سر راه سواریشون چپ کرد و رفتن تو شکم یه کامیون گوشت که داشت میاومد سمتشون، تو این تصادف سر هر دو از تنشون جدا شد و هر دو مردن.
نور کاملا از روی پدر و مادر که از روی پدر و مادر که از سر و رویشان خون جاریست میرود.
دختر کوچولو خبردار شد؛ فقط یه چیکه اشک ریخت و حتا یه چیکه اشک دیگهم حروم نکرد، چون فکر میکرد اگه سر پدر مادر مسیح هم تو تصادف از تن جدا میشد، مسیح همین کارو میکرد...
این کتاب مارتین مک دونا با عنوان مرد بالشی با ترجمهی امیر امجد در انتشارات نیلا به چاپ رسیده است.
- نویسنده: مارتین مکدونا
- مترجم: امیر امجد
- انتشارات: نیلا
نظرات کاربران درباره کتاب مرد بالشی | مارتین مکدونا
دیدگاه کاربران