دربارهی کتاب پستچی از چیستا یثربی
چیستا چهارده سال دارد. یک روز که صدای در زدن میآید او میرود در را باز کند و میبیند که برایش نامهای آمده. او بعد از دیدن پستچی مات و مبهوت میشود انگار که یک فرشته دیده باشد. چیستا از آن پس عاشق پستچی محل میشود و هر روز برای خودش نامهای مینویسد تا شاید به این بهانه عشقش را ببیند.
در 18 سالگی، زمانی که چیستا خبرنگاری و روزنامهنگاری می کند، علی را که از جنگ برگشته است دوباره می بیند. زمانی که آن دو برای رسیدن به هم نزدیک می شوند اتفاقی می افتد که... داستان از زبان اول شخص (چیستا) روایت می شود.
چیستا یثربی داستان زندگی خود را در این کتاب رمان تعریف کرده است. پستچی در ابتدا یک داستان یک قسمتی بوده که خانم یثربی در صفحه اینستاگرام خود به اشتراک گذاشت. اما پس از استقبال و تقاضای زیاد مخاطبان، قسمت های بعدی آن را نوشت. در نهایت این مجموعه داستان ها به صورت کتاب توسط انتشارات قطره منتشر گردید.
بخشی از کتاب پستچی؛ انتشارات قطره
همیشه اتفاق ها آن طوری که فکر می کنی نمی افتد ، گاهی درست بر عکس می شود. اما چه کسی می تواند بگوید که کدام یک بهتر است. شاید اصلا نباید بر عکس می شد، شاید هم باید بر عکس می شد. به هر حال رئیس کل آشنای علی در آمد، هم رزمش و فرمانده اش در جبهه، سر علی را بوسید و گفت: «به دکتر بگید بیاد. چی کار کردین با حاج علی پلنگ ما؟» بعد محکم به پشت علی زد و گفت: «هنوزم مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی اره ؟ پاشو بریم تو اتاقم.»
یکی از برادرها گفت: «پس پرونده؟» رئیس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با ان منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جای شان میخکوب کردو گفت: «هیچ می دونین کی رو گرفتین ؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.»
نمی دونم چرا ازاین جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان را نجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند وخون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رئیس کل بی اعتنا رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق ی رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت:« ولت نمی کنم توی تنور! ماه پیشونی دودی! نترس!» در اتاق که بسته شد، انگار اتاقی در قلب من، درش بسته شد در ماشین پدر، فقط سکوت... هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: «مادرت خوب بود؟» گفتم: «نه» گفت: «خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!» گفتم:«نه پدر! یکی بود ، یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!» هر دو سکوت کردیم.
روز بعد خبری از علی نشد و روز بعد از آن. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به اداره ی پست رفتم. گفتند: «دو روز است نیامده.» نشانی خانه اش را داشتم. نمی دانستم باید بروم یا نروم . دل دل می کردم.همیشه می گفت: «مادرم از دخترهایی که می آیند و در خانه را می زنند خوشش نمی آد. مادرم می گوید دختر خانواده دارد، خانواده اش باید اول پا جلو بگذارند.» می دانستم خانه اش ته ته شهر است و من چه قدر ته ته ته شهر را که هرگز ندیده بودم دوست داشتم.
سوار اتوبوس شدم، انگار سفری به ابدیت بود. تمامی نداشت. کوچه ها و خانه ها، هر چه می گذشتیم، بیش تر شبیه هم می شدند. چه قدر باید می رفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن بزرگ شده بود ! به م گفته بود اینجا به دنیا نیامده اما ایام کودکی اش را اینجا بوده است. کوچه ها مدام تنگ تر و تاریک تر می شدند. اما انگار نوری چشمانم را می زد، ایننور از کجا بود؟ خورشید که نبود از خورشید شدید تر بود، مثا ته مانده ی یک روز که می توانست با امید تمام شودمثل ماه که وقتی که دو عاشق زیر آن راه میروند،...
کتاب پستچی یکی از بهترین داستان های چیستا یثربی میباشد، که توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
- نویسنده: چیستا یثربی
- انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب پستچی | چیستا یثربی
دیدگاه کاربران