دربارهی کتاب وقتی مهتاب گم شد (خاطرات علی خوشلفظ)
کتاب "وقتی مهتاب گم شد"، خاطرات شیرین و آموزندهی دوران کودکی و جوانی شهید "علی خوشلفظ" را برای مخاطب روایت میکند. وی، یکی از مدافعان کشور عزیزمان ایران، در طی هشت سال جنگ تحمیلی میباشد. مردی که جان خود را نثار دفاع از ارزشها و اعتقادات معنوی و والای الهی نموده است.
نویسنده در ابتدای کتاب، از چگونگی آشنایی خود با علی خوشلفظ، در طی یکی از عملیاتهای دفاع مقدس میگوید. هنگامی که همراه با دوست و هم رزم خود، "شهید جلیل شرفی"، راهشان را گم کرده و علی خوشلفظ به عنوان بلدراه، مسیر صحیح را به آنها نشان داده است. همین آشنایی ابتدایی، بیست سال بعد، به یک رابطهی دوستانه و همیشگی مبدل میگردد.
آقای "حمید حسام"، نویسندهی این اثر، در طی شش ماه، مجموعه خاطرات علی خوشلفظ را از زبان خود ایشان یاداشتبرداری نموده است. وی، جهت اخذ اجازه برای نگارش کتاب، از سوی این شهید بزرگوار، چند شرط را میپذیرد.
اول اینکه، نگارش کتاب، فقط برای خداوند متعال و اهداف الهی باشد و نه منظور دیگری. دوم. جهت تایید مطالب، به ویژه جزئیات مربوط به عملیاتها، چند همرزم دیگر نیز آنها را تصدیق کنند. و سوم. به هیچ یک از روایتها مطلبی اضافه نشود تا همهی رویدادهای ذکر شده، دقیقا مطابق با حقیقت و به دور از اغراق و مبالغه باشند.
قابل ذکر است که شهید خوش لفظ، به هنگام چاپ کتاب، هنوز در قید حیات بوده است. در نتیجه، کتابی که پیش روی خواننده میباشد، مجموعهای از وقایع و رویدادهای حقیقی و قابل استناد را روایت میکند.
بخشی از کتاب وقتی مهتاب گم شد (خاطرات علی خوشلفظ)
لبخند شفاعت
اواخر دی ماه سال 1362 علی آقا از جلسهی فرماندهی آمد و رفت سراغ دو رانندهی مینیبوس که در خدمت واحد اطلاعات عملیات بودند: «شما بروید عقب و موقتا ماشینها را تحویل دو نرف از بچههای واحد بدهید.»
این کار او بیحساب نبود. ما به منطقهی جدیدی میرفتیم که نیروها تا زمان عملیات نباید از این منطقه خارج میشدند و چارهای نبود که کار رانندگی را نیروهای اطلاعات عملیات انجام بدهند. رانندهها که رفتند، گفت: «برای شناسایی به یک جبههی جدید میرویم.»
اما حتی به نزدیکترین بچهها هم اسم منطقه را نگفت. هرچه بچهها اصرار کردند کجا، خندید و گفت: «گفتند نگید. اصلا نگفتید که بگید.»
این کلمات اولین بار از دهان علی آقا بیرون آمد و تکیه کلام بچهها تا سالهای پایان جنگ بود. همهی ما به شکلی به بیشگان و دو مرحلهی شناسایی آن خود کرده بودیم. سنگ و صخرهها و شیارههای دو قلهی 1065 و 1041 را مثل کف دستمان میشناختیم. حالا باید با این منطقه خداحافظی میکردیم. حداحافظی با بیشگان و خداحافظی با راهکار هانی تکلو.
به سمت ایلام رفتیم و به طرف مهران تغییر مسیر دادیم. به ابتدای پل فلزی و رودخانهی کنجان چم که رسیدیم، با خودم گفتم انگار بخت ما را با جبهههایی گره زدهاند که قبلا یک مرحله عملیات در آن انجام شده است. یک روز به منطقهی رمضان برای کمک به تیپ ثارلله میرویم. یک بار به سومار برای کمک به تیپ محمدرسولالله و ادامهی عملیات مسلمبنعقیل. یکبار به منطقهی حاج عمران برای ادامهی عملیات والفجر 2، و حالا حضور در جادهی آشنای مهران برای ادامهی عملیات والفجر 3.
اما این مهران با مهران چند ماه پیش متفاوت بود. دیگر نیاز نبود از جادههای خاکی عقب برویم و زیر آتش دشمن تردد کنیم. جادهی آسفالت ایلام - مهران از تیررس دشمن خارج شده بود. ارتفاعات کلهقندی تا قلاویزان به تصرف نیروهای خودی درآمده بود. آنجا برای من مترادف با جمشید اصلیان بود، همانطور که بیشگان مترادف با هانی تکلو منتها هانی شهید شده بود، اما حماسهی آن گشت رویایی از سرتاسر دشت مهران فقط نام جمشید اصلیان را فریاد میکرد. جمشید از جمع بچههای اطلاعات عملیات به گردان پیاده رفته بود، اما صدای او که والعادیات میخواند همچنان در دشت مهران میپیچید.
کتاب وقتی مهتاب گم شد (خاطرات علی خوشلفظ)، به قلم حمید حسام در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
فهرست
فهرست کتاب وقتی مهتاب گم شد (خاطرات علی خوشلفظ)
«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه»
فصل اول: کوچه باغهای محلهی «شترگلو»
فصل دوم: پایگاه راه خون
فصل سوم: بلدچی شانزده ساله
فصل چهارم: نبرد تا آزادی خرمشهر
فصل پنجم: رمضان جنگ تشنگی
فصل ششم: برادران خوش زخم
فصل هفتم: قسم به سم اسبان
فصل هشتم: لبخند شفاعت
فصل نهم: من، مهتاب، مین
فصل دهم: نبرد فاو
فصل یازدهم: فرار از هیاهوی نام و عنوان
فصل دوازدهم: پارههای تنم در شلمچه
فصل سیزدهم: همهی برادران من
- نویسنده: حمید حسام
- انتشارات: سوره مهر
نظرات کاربران درباره کتاب وقتی مهتاب گم شد (خاطرات علی خوشلفظ)
دیدگاه کاربران