loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
کتاب Never Let Me Go
5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
368,000 تومان
* تنها 2 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب هرگز رهایم مکن | کازوئو ایشی گورو

5 / -
موجود شد خبرم کن

درباره‌ی کتاب هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو

این کتاب انتشارات ققنوس را "کتی اچ" روایت می‌کند. او سی و یک ساله و مددکار است. داستان کتاب از کودکی و تحصیل او در مدرسه‌ی شبانه روزی هیلشیم آغاز می‌شود. این مدرسه کمی با مدارس دیگر متفاوت است، در هیلشم دانش‌آموزان فقط به یادگیری و خلق هنرهایی مثل سفالگری، نقاشی و کاردستی می‌پردازند و بر سلامتی بچه‌ها نظارت شدیدی اعمال می‌شود. دانش‌آموزان اسامی خاصی دارند و هیچ یک از آن‌ها با نام خانوادگی خطاب نمی‌شوند و معلمان نیز بیشتر شبیه خواهران کلیسا رفتار می‌کنند.

داستان آرام آرام پیش می رود و "کتی" درباره‌ ی دوستی عمیق و پرفراز و نشیبش با روت و عشق و علاقه‌ ی پنهانش به تامی سخن می گوید، در همین سکون و روال عادی داستان خواننده با حقیقتی هولناک روبرو می شود، آنجا که متوجه می شویم کتی و دوستانش انسان هایی واقعی نیستند و در واقع برای هدفی خاص شبیه سازی شده‌اند! آنها به دنیا آمده‌اند تا اعضای بدن خود را اهدا کنند و به تدریج بمیرند...

بخشی از کتاب هرگز رهایم مکن؛ ترجمه‌ی سهیل سمی

نامم کتی اچ است، سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که مددکارم.مدت کمی نیست،  می‌دانم، یک عمر است؛ اما راستش می‌خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم، یعنی تا آخر سال. با این حساب تقریباً می‌شود دوازده سال تمام. حالا می‌دانم که سابقه کار طولانی‌ام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آن‌ها محشر است. پرستاران خیلی خوبی را می‌شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته‌اند. و دست‌کم یک پرستار را می‌شناسم که به رغم بی‌مصرف بودن، چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد.

پس قصدم لاف زدن نیست، اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده‌اند، و در کل، خودم هم همین طور. بهبود بیمارانم همیشه بیش از حد انتظار بوده. دوره نقاهتشان به نحوی قابل ملاحظه کوتاه بوده، و تقریباً هیچ کدامشان ذیل گروه «پریشان» دسته‌بندی نشده‌اند، حتی تا قبل از اهدایی چهارم. قبول، شاید حالا دارم لاف می‌زنم. اما همین که می‌توانم کارم را درست انجام دهم، برایم خیلی مهم است، به خصوص «خونسرد» نگه داشتن بیمارانم. در مورد آن‌ها نوعی شناخت غریزی پیدا کرده‌ام.

می‌دانم چه موقع به سراغشان بروم و تسلایشان بدهم، چه موقع آن‌ها را به حال خود بگذارم، چه موقع به تمام گفتنی‌هاشان گوش بدهم و چه موقع شانه بالا بیندازم و بگویم تمامش کنند.

به هر حال، نمی‌خواهم قُپی بیایم. همین حالا پرستارانِ مشغول به کاری را می‌شناسم که به خوبی من هستند و نصف من هم اعتبار ندارند. می‌دانم که چرا شاکی‌اند، به خاطر اتاق اجاره‌ای‌ام، ماشینم، و از همه مهم‌تر، حقم در انتخاب کسانی که باید مراقبشان باشم. من محصل هیلشم هستم ــ مسئله‌ای که به خودی خود گاهی مردم را کفری می‌کند. می‌گویند این کتی اچ بیماراش رو انتخاب می‌کنه، و همیشه هم کسایی مثل خودش رو انتخاب می‌کنه: بچه‌های هیلشم، یا یه قشر مرفه دیگه. با این اوصاف عجیب نیست که سابقه کار خوبی هم داره.

به اندازه کافی از این حرف‌ها شنیده‌ام، و مطمئنم که شما حتی بیش از من شنیده‌اید، و البته شاید حرف‌هاشان پربیراه هم نباشد. اما من اولین نفری نیستم که حق انتخاب دارد، و شک دارم که آخرین نفر هم باشم. و در هر حال، به سهم خودم، بیمارانی که از آن‌ها مراقبت کرده‌ام، از مکان‌های جورواجوری بوده‌اند. به هر حال، یادتان باشد که با احتساب مدتی که از کارم باقی مانده، دوازده سال است که مشغول این کارم، و فقط در این شش سال آخر به من اجازه انتخاب داده‌اند.

و چرا نباید این کار را بکنند؟ پرستاران که ماشین نیستند. شما سعی خود را می‌کنید و هر چه در چنته دارید برای تک تک بیماران رو می‌کنید، اما عاقبت سهم شما فقط خستگی و فرسودگی است. صبر و توان شما هم حد و حدودی دارد. بنابراین، وقتی حق انتخاب داشته باشید، بی‌بروبرگرد همسنخ و همجنس خود را انتخاب می‌کنید. این طبیعی است. اگر در هر گام از مسیرم به دنبال بیماران دلخواهم نبودم، به هیچ وجه نمی‌توانستم این همه مدت به کارم ادامه دهم. و به هر حال، اگر هیچ وقت دست به انتخاب نمی‌زدم، چطور می‌توانستم بعد از آن همه سال، دوباره به روت و تومی نزدیک شوم؟

اما این روزها صدالبته تعداد بیمارانی که در خاطرم مانده‌اند هر دم کم و کم‌تر می‌شود، و به این ترتیب عملاً آن قدرها هم حق انتخاب نداشته‌ام. گفتم که، وقتی با بیمار رابطه عمیق نداشته باشید، کار بسیار سخت‌تر خواهد شد، و در این صورت گرچه دلم برای کارم تنگ می‌شود، بهتر آن است که تا پایان سال به کارم پایان دهم.

از قضا، روت سومین نفر از چهارتنی بود که خودم انتخابشان کردم. پیشاپیش برای او پرستاری در نظر گرفته بودند و یادم هست که این موضوع کمی عصبی‌ام کرد. اما عاقبت ترتیب قضیه را دادم، و درست در همان لحظه که دوباره در مرکز مراقبت‌های ویژه در دووِر(2) دیدمش، تمام اختلاف‌هامان ــ گرچه دقیقاً رفع نشدند ــ در مقابل اهمیت مسائل دیگر رنگ باختند: مثلاً این که ما با هم در هیلشم بزرگ شده بودیم، و این که چیزهایی را می‌دانستیم و به خاطر می‌آوردیم که هیچ کس دیگر نمی‌دانست و به یاد نداشت. گمانم از همان زمان بود که در میان بیمارانم به دنبال آدم‌های گذشته‌ام و به خصوص آشناهای هیلشم گشتم.

در خلال سال‌ها مواقعی پیش آمده که سعی کرده‌ام هیلشم را به گذشته بسپارم، اوقاتی که به خود گفته‌ام نباید این قدر به گذشته بنگرم. اما بعد به نقطه‌ای رسیدم که دیگر دست از مقاومت برداشتم. قضیه به بیمار خاصی مربوط بود که در سال سوم کارم داشتم؛ وقتی گفتم از هیلشم هستم، عکس‌العمل عجیبی نشان داد. تازه دور سوم مراقبت‌های ویژه را پشت سر گذاشته بود، کار خوب پیش نرفته بود و حتما خودش می‌دانست که بهبودی در کار نخواهد بود.

نفسش درست درنمی‌آمد، اما به من نگاه کرد و گفت: «هیلشم. شرط می‌بندم جای زیبایی بوده.» و صبح روز بعد، وقتی با او حرف می‌زدم تا ذهنش از وضعیتش منحرف شود، پرسیدم کجا بزرگ شده است. از مکانی دورست نام برد و چهره‌اش زیر لک و پیس‌های صورتش حالتی کاملاً متفاوت پیدا کرد. متوجه شدم که با چه یأس و استیصالی از خاطرات گذشته‌اش فرار می‌کند. به جای حرف زدن، دلش می‌خواست از هیلشم بشنود.

به این ترتیب ظرف پنج یا شش روز بعدی هر چه دلش می‌خواست بشنود به او گفتم. تمام مدت همان جا دراز کشیده بود، ذلیل و عاجز، با لبخندی لطیف و بی‌رمق. در مورد هر چیز ریز و درشت از من سؤال می‌کرد. در مورد سرپرست‌هامان، جعبه‌های کلکسیونی که هر یک زیر تخت‌هامان داشتیم، فوتبال، راندرز، جاده کوچکی که گرد بنای اصلی خانه کشیده شده بود، تمام گوشه‌های دنج و درز و شکاف‌ها، حوضچه اردک‌ها، غذا و نمای اتاق هنر رو به مزارع در دل مه صبحگاهی.

گاهی وادارم می‌کرد مسئله‌ای را بارها و بارها تکرار کنم؛ مسائلی که همان دیروز برایش گفته بودم، طوری می‌پرسید که انگار هرگز در آن مورد چیزی به او نگفته بودم.

«سالن ورزش هم داشتین؟»، «کدوم سرپرست رو دوست داشتی؟» اوایل فکر می‌کردم این رفتارش فقط به خاطر نوع داروهاست، اما بعد متوجه شدم که ذهنش کاملاً هشیار و طبیعی است. آنچه او می‌خواست فقط شنیدن حکایت‌های هیلشم نبود، بلکه می‌خواست هیلشم را به خاطر بیاورد، درست مثل این که دوران کودکی خود را به یاد می‌آورد. می‌دانست که کارش رو به پایان است، بنابراین سعی می‌کرد کاری کند که همه چیز را برایش توصیف کنم، تا حرف‌هایم واقعاً در جانش رسوخ کند، تا شاید در طول آن شب‌های بی‌خوابی و دارو و درد و از پا افتادگی، خط میان خاطرات من و خاطرات او محو شود. همان موقع بود که فهمیدم، واقعاً فهمیدم که چقدر خوش‌اقبال بودیم: تومی، روت، من و بقیه ما.

حالا که با ماشین در اطراف کشور پرسه می‌زنم، چیزهایی می‌بینم که مرا به یاد هیلشم می‌اندازند. گاه از گوشه مزرعه‌ای مه‌آلود می‌گذرم یا حین پایین آمدن از کنار دره‌ای، از دور، بخشی از خانه‌ای بزرگ و گاه حتی درختان سپیدار دامنه تپه را با نظم و آرایشی خاص می‌بینم، و با خود می‌گویم: «شاید خودش باشه! پیداش کردم! این واقعاً هیلشمه!» بعد متوجه می‌شوم که محال است، و افکارم گرد جایی دیگر می‌چرخد و به رانندگی ادامه می‌دهم. به خصوص، آن رختکن‌ها هم هستند. در سرتاسر کشور آن‌ها را شناسایی می‌کنم، در گوشه زمین‌های بازی می‌ایستم، خانه‌های کوچک و سفید و پیش‌ساخته را با ردیف پنجره‌هایی که بیش از حد مرتفعند و پنداری به زیر رخبام‌ها دوخته شده‌اند تماشا می‌کنم.

فکر می‌کنم در دهه‌های پنجاه و شصت از این گونه ساختمان‌ها بسیار ساختند، و احتمالاً ساختمان ما را هم در همان دوران ساخته‌اند. اگر حین رانندگی از کنار یکی از آن‌ها بگذرم، تا آن‌جا که فرصت باشد نگاهش می‌کنم، و یک روز سرانجام ماشین را به جایی خواهم کوبید و خرد و خاکشیر خواهم کرد، اما باز هم دست‌بردار نخواهم بود. همین اواخر در یکی از جاده‌های خالی ورچسترشر می‌راندم که کنار زمین کریکت یکی از آن خانه‌ها را که بسیار شبیه خانه ما در هیلشم بود دیدم، طوری که دور زدم و برگشتم تا دوباره نگاهی به آن بیندازم.

سالن ورزشمان را عاشقانه دوست داشتیم، شاید به این دلیل که ما را به یاد آن کلبه‌های کوچک و قشنگ می‌انداختند که در دوره جوانیمان در کتاب‌های مصور بودند. خودمان را در دوران مدرسه در نظر مجسم می‌کنم، وقتی به سرپرست‌ها التماس می‌کردیم که کلاس درس را به جای اتاق همیشگی، در سالن ورزش برگزار کنند. بعد که به کلاس دوم دوره متوسطه رفتیم ــ وقتی دوازده را تمام می‌کردیم و سیزده ساله می‌شدیم ــ سالن به جایی تبدیل شد که وقتی می‌خواستیم از دنیای هیلشم و آدم‌هایش دور باشیم، با بهترین دوستانمان در آن مخفی می‌شدیم.

کتاب هرگز رهایم مکن اثر کازوئو ایشی گورو با ترجمه‌ی سهیل سمی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.

 

 

  • نویسنده: کازوئو ایشی گورو
  • مترجم: سهیل سمی
  • انتشارات: ققنوس

 

 

درباره کازوئو ایشی گورو نویسنده کتاب کتاب هرگز رهایم مکن | کازوئو ایشی گورو

«کازوئو ایشی گورو» نویسنده‌ای ژاپنی تبار است که افسانه‌های شاعرانه‌اش را با خوش‌بینی ظریفی در هم آمیخت و در سال 2017 برای نوشته‌هایش موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد. کتاب غول مدفون مشهورترین کتاب این نویسنده است. ...

نظرات کاربران درباره کتاب هرگز رهایم مکن | کازوئو ایشی گورو


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هرگز رهایم مکن | کازوئو ایشی گورو" می نویسد
۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل