درباره کتاب پستچی اثر آنتونیو اسکارمتا
داستان این کتاب یک داستان واقعی از اواخر زندگی شاعر معروف، "پابلو نرودا" است که با یک پستچی در دهکده محل تبعیدش، وقتی که او نامهها را برایش میآورد، دوست میشود. پستچی که جوانی کمسواد است، در حین نامهرسانیهایش کمکم با شخصیت پابلو نرودا آشنا شده و تحت تاثیر او قرار میگیرد و بهتدریج متحول میشود، راه پابلو را در پیش میگیرد و به مرور تبدیل به یک شاعر انقلابی و آزادیخواه میشود. این کتاب نحوه ارتباط مردم شیلی با خود پاپلو نرودا و اشعارش را بهخوبی به تصویر کشیده و با طنز بسیار زیبایی حوادث روزهای قبل از کودتا و شرح ارتباط شاعر و پستچی را روایت کرده است. چاپ اول این کتاب با نام "صبر آتشین" در اندک زمانی بهگونهای نایاب شد که انگار از ابتدا هرگز چنین کتابی به چاپ نرسیده بود. در سال 1995 بر اساس این کتاب یک فیلم سینمایی بسیار خوب توسط ایتالیا و فرانسه ساخته شد و فیلیپ نوار بازیگر معرف فرانسوی در آن بازی کرد. سپس دروازههای خوشبختی یکی پس از دیگری باز شد و این فیلم پنج جایزه اسکار گرفت. این کتاب همچنین در سال 2010 تبدیل به یک نمایش اوپرا شد و پلاسیدو دومینگو در نقش شخصیت اصلی داستان ایفای نقش کرد.
برشی از متن کتاب پستچی
در ژوئن 1969 دو موضوع ظاهرا بیاهمیت ولی دلپذیر باعث تغییر شغل "ماریو خیمهنز" شد. اولی بیعلاقگی او به کار ماهیگیری بود. زیرا مجبور میشد هر روز پیش از طلوع آفتاب رختخوابش را ترک کند و این هم درست مصادف میشد با موقعیکه او خواب ستارگان پر زرق و برقی را میدید که در "سان آنتونیو" روی پرده سینما نمایش میدادند. وقتی استعداد دیدن خوابهای شیرین را که مانع آماده ساختن وسایل ماهیگیری پدرش میشد با سرماخوردگی واقعی و یا ساختگی که مورد علاقهاش بود به هم میآمیخت. زیر پتو میرفت و با رویاهای خود وقتگذرانی میکرد. این وضع تا وقتی که پدرش با دست خالی از دریا بازمیگشت ادامه مییافت و ماریو برای اینکه بار گناهانش را سبک کند برایش نان برشته و سالاد گوجه فرنگی و پیاز که با اضافه کردن شوید و جعفری آن را خوش منظره کرده بود، فراهم میساخت و در زیر نگاههای تمسخر آمیز او که تا مغز استخوانش اثر میکرد با حالت غمانگیزی آسپرین میخورد. سرانجام پدرش نگاه متهمکننده خود را که میتوانست تا ده دقیقه به درازا بکشد ولی هیچوقت کمتر از پنج دقیقه نبود با جمله بیپرده و نافذی خانمه میداد: -برو برای خودت کاری پیدا کن. ماریو در حالی که دماغش را با آستین خود پاک میکرد، جواب میداد: -چشم پدر. موضوع اول هرچهقدر هم که بیاهمیت باشد، برای ماریو داشتن یک دوچرخه مارک "لگنانو" با رنگ خیرهکننده، شانس بزرگی بود. هر روز سوار دوچرخهاش میشد و از بندر کوچک و تازهساز "سان آنتونیو" افق گمشده خلیج ماهیگیران را تماشا میکرد و وقتی آن را با روستای کوچک خودشان مقایسه میکرد، به نظرش بسیار باشکوه و غیرقابل دسترسی میآمد. هنگامی که پوسترهای سینمایی زنان زیبا و مردانی که با قیافهای جدی و خشن سیگار برگ را میان دندانهای سالم خود میجویدند، تماشا میکرد از خود بیخود میشد و فقط در پایان دو ساعتی که فیلم را تماشا کرده بود میتوانست روی دوچرخهاش بنشیند و نومیدانه به سوی خانه خود پا بزند. گاهی بازگشتش در زیر باران شدید انجام میگرفت که برای او الهامبخش سرماخوردگیهای قهرمانانهای بود. چون سخاوت پدرش هرگز از این حد فراتر نمیرفت، ماریو خیمهنز اکثر روزهای هفته بیپول میماند و ناچار به مغازههای کوچکی که مجلات کهنه میفروختند سر میزد و با جمع کردن عکس هنرپیشههای مورد علاقهاش، خود را سرگرم میکرد.
فهرست
یادداشت مترجم سخنی چند در باب چاپ دوم مقدمه پستچی سخن آخر یه سوی شهر پر شکوه
(آخرین روزهای پابلو نرودا) نویسنده: آنتونیو اسکارمتا مترجم: جلال خسروشاهی انتشارات: نگاه
نظرات کاربران درباره کتاب پستچی | آنتونیو اسکارمتا
دیدگاه کاربران