دربارهی کتاب درهای سرگردان اثر جلی جانسون
کتاب "درهای سرگردان" روایتگر داستانی تخیلی و جذاب است که به دستهبندی کتاب کودک و نوجوان نعلق دارد.
"تالهیون"، دنیای انسانهای عادی است و "ورا" نیز، سرزمین جادوگرانی قدرتمند میباشد؛ سرزمینی عاری از منابع طبیعیای که در تالهیون به وفور یافت میشود. این دو دنیا، از طریق درگاهی جادویی در شهر "رگارا"، به یکدیگر متصل میگردند. انسانهای عادی و جادوگران ارتباط نزدیکی با هم برقرار نموده و در صلح و صفا زندگی میکنند. جادوگران نیروی ماوراءالطبیعهی خود را در مقابل بهرهبرداری از منابع طبیعی در اختیار مردم قرار میدهند؛ نیرویی که آن را "روح حیات" و "قدرت ذهن" مینامند. افراد با استفاده از این جادو، زندگی راحتتری را تجربه میکنند. کشتیهای پرنده، نورهای جادویی و بسیاری موارد دیگر، از جمله مواردی است که به کمک روح حیات در تالهیون ساخته شدهاند.
اصل ماجرا پس از وقوع سانحهای دلخراش آغاز میگردد. شهر رگارا، به دلایلی نامعلوم و مرموز، دچار انفجار شده و درگاه میان دو دنیا از بین میرود. اما دقایقی پیش از انفجار، صدها کودک ورایی سوار بر کشتی پرنده، از راهروی جادویی عبور کرده و وارد تالهیون میشوند؛ کودکانی که از قدرت سحر و جادو برخوردارند ولی هیچ چیزی از گذشته و حتی نام خود به یاد نمیآورند.
در اثر وقوع انفجار بسیاری از مردم رگارا کشته و مجروح میشوند و ویرانیهای بسیاری به بار میآید. همین موضوع نیز مردم را نسبت به جادو دلسرد کرده و موجب نفرت آنها نسبت به وراییها میشود. در نتیجه، کودکان ورایی جهت حفظ جان خویش، دست به فرار زده و به طور مخفیانه به زندگی خود ادامه میدهند.
"روک" و "دریفت"، از جملهی همین کودکان هستند که زندگی سختی را سپری میکنند. آنها مجبورند غذا و مکان مناسبی برای زندگی خود فراهم نمایند و در عین حال نیز، هویت واقعی خود را از دیگران پنهان نگاه دارند. اما همهچیز طبق خواستهی آنها پیش نرفته و گذشت زمان، این دو کودک را با مشکلاتی بزرگتر مواجه میکند.
برشی از متن کتاب درهای سرگردان
در شر
بالا و پایین شدنهای کالسکه روک را بیدار کرد. دقیقا نمیدانست چقدر بیهوش بوده، ولی احتمالا چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود. هیچچیز از پشت پردههای سنگینی که پنجرههای کالسکه را پوشانده بودند، دیده نمیشد و راهی وجود نداشت که بفهمند کجا هستند. فقط پرتوهای باریک نور از پشت این پردهها وارد کالسکه میشد.
روک با احتیاط بلند شد و نشست. فاکس به شکل آدمیزادیاش کنار او نشسته بود و خوابآلوده به شانهی او تکیه داده بود. دریفت هم آن طرف فاکس روی نیمکت نشسته بود. او بیدار بیدار بود، ولی بهتزده و مستقیم به روبهرو خیره شده بد. دوزانا و فرمانده، روبهروی آنها نشسته بودند و با هم بحث میکردند.
روک دستش را از کنار فاکس رد کرد، آستین دریفت را کشید و آهسته پرسید: «چه خبره؟»
دریفت به سمت او چرخید، و وقتی روک را بیدار دید، برق آسودگی از چشمهایش گذشت. او روی نیمکت خزید و نزدیکتر آمد. پرسید: «تو خوبی؟»
روک به دروغ گفت: «فکر کنم آره.» ولی در واقع احساس میکرد یک گله زنبور سرش لانه کردهاند و اسباب و اثاثیهشان را جابهجا میکنند، ولی او نمیخواست دریفت را بیش از این، ناراحت و نگران کند. در حین صحبتش، فاکس تکان آرامی خورد، بیدار شد و چشمهایش را مالید.
دریفت گفت: «اون جادو بدجوری شما رو از پا انداخت، جوری رس فاکس رو کشید که به شکل آدم برش گردوند.»
روک پرسید: «تو چی؟ سعی کردی پرواز کنی یا نه؟»
دریفت سرش را به چپ و راست تکان داد، چهرهاش خجالتزده بود. دوباره به صورت دوزانا خیره شد: «من... من حواسم پرت شده بود، ببخشید.»
روک درک میکرد. اگر او هم میفهمید مادرش زنده و همین جا توی تالهیون است، دیگر نفسش بالا نمیآمد. حتی خود او هم نمیتوانست به یاد بیاورد جادوی دوزانا چطور روی او تاثیر گذاشته، سرگیجه و خستگی به یکباره به سراغش آمده بود. هیچ کاری از دست روک برنمیآمد. تا به حال هرگز جادویی چنین قدرتمند ندیده بود.
دوزانا اترسک، یک جادوگر اهل ورا، چطور؟ چطور ممکن بود؟
روک از این طرف و آن طرف شنیده بود مسئولین عبور و مرور کشتیهای تجاری دریایی تنها وراییهایی بودند که از درگاه سحرآمیز عبور میکردند. این کشتیها، که پر بودند از بلورهای حیات، از دریاچهی کارالان به سمت تنگهی دریای سفید عزیمت میکردند. به درخواست خود وراییها...
کتاب درهای سرگردان اثر جلی جانسون و ترجمه ی بهار مینایی زاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- نویسنده: جلی جانسون
- مترجم: بهار مینایی زاده
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب درهای سرگردان
دیدگاه کاربران