درباره کتاب نه فرشته نه قدیس
این کتاب داستان زنی به نام کریستینا را روایت می کند که از همسرش جدا شده و دختری پانزده ساله و سرکش به نام یانا دارد. این زن که در دهه چهل زندگی اش به سر می برد، کم کم به مردی که پانزده سال از خودش کوچکتر است دل می بندد اما نگرانی های زیادی که برای دخترش دارد نمی گذارد که بعد از سال ها برای خودش زندگی کند و کمی هم به علایق خودش اهمیت دهد. یانا در راستای سرکشی های همیشگی اش حالا مدرسه را ترک کرده و مواد مخدر مصرف می کند. مادر که دیگر از پس دختر بر نمی آید، چمدانی را که پر از نامه های خصوصی پدر است به یانا می دهد تا او متوجه شود که مادرش در زندگی در کنار مردی مستبد و زورگو چه سختی هایی را متحمل شده و دیگر توانی برای مشکلات جدید ندارد. نویسنده کتاب با روایت جذابش از داستان، مخاطب را به قلب پراگ (پایتخت جمهوری چک) می برد، قلبی که به خاطر جوانانی که در خرابه هایش مواد مخدر مصرف می کردند، در حال از کار افتادن بود و نجات جوانان می توانست به احیای آن کمک کند. قلم ایوان کلیما بسیار جذاب و روان می باشد و درک عمیقی که او از تاریخ دارد، در تک تک جملاتش مشهود است. او همواره نسبت به گرفتاری های مردم حساسیت زیادی از خود نشان داده و با خلق چنین اثری بار دیگر این موضوع را ثابت کرده است.
برشی از متن کتاب نه فرشته نه قدیس
از هفت سالگی مجبور بودم هفته ای سه روز سر کلاس های درس ویولن حاضر بشوم و توی خانه هم تمرین کنم. معلمم از من تعریف می کرد و یک بار هم گفت که بهترین شاگردش هستم، برای همین پیش خودم خیال می کردم ممکن است روزی ویولونیست شوم. وقتی خودم را توی سالن های کنسرت مجسم می کردم که در تلویزیون دیده بودم، فکر ویولونیست شدن بیشتر در وجودم قوت می گرفت. خودم را در جامه زیبای شب از جنس مخمل آبی تیره مجسم می کردم که دارم بهتوون را اجرا می کنم. طوری با مهارت ویولون می زدم که رهبر ارکست جلویم خم می شد و دستم را می بوسید و از پنهان پشت پرده دستههای گل بود که برایم می آوردند. با جدیت تمام تمرین می کردم. با آنکه یک ویلون خیلی معمولی داشتم ولی بابام شکایت می کرد و می گفت برای این صدای زرزری که در می آورم این ویولون خیلی هم گران است. ساز زدنلم به شکل تاسف باری پایان گرفت. سازم را در پست خانه جا گذاشتم. مادرم نامه ای داده بود ببرم پستخانه. مردم جلوی باجه صف کشیده بودند. ویولون را گذاشتم روی سکوی کنار دیوار. خانمی که جلوی من بود - هنوز بعد از چهل سال قیافه اش یادم مانده - حتم دارم می خواست صد تا نامه پست کند و من از ترس اینکه مدرسه ام دیر بشود داشت زهره ام آب می شد. وقتی که بالاخره نامه را تحویل دادم کیف مدرسه ام را برداشتم و مثل برق راهی مدرسه شدم. اصلا به فکر ویولون نیفتادم. یک ربع بعد بدو برگشتم ویولن ام را بردارم ولی از ویولون خبری نبود و مدرسه ام هم دیر شده بود. وقتی معلم شرح ماجرا را شنید و دانست که چه بر سرم آمده مرا بخشید، ولی پدر هیچ وقت نبخشید و مادر هم بیهوده برایم پادرمیانی می کرد. پدرم نه کتکم زد و نه حتی سرزنشم کرد، ولی در برابر نومیدی ام که به خاطر گم شدن ویولون بود، خم به ابرو نیاورد. مرتکب گناهی نابخشودنی شده بودم. پدرم نظرش این بود که اگر کسی می خواهد ویولونیست شود سازش را در پست خانه یا توی قطار جا نمی گذارد، حتی در بستر مرگ هم می خواهد ویولنش را برایش بیاورند تا لااقل با نگاهش هم که شده آن را نوازش کند. این توضیح را از جانب پدری شنیدم که هیچ وقت نوازشم نکرد. دیگر ویولنی گیرم نیامد و درسش را هم نگرفتم. میتوانستم سال ها بعد یک ویولن جدید بخرم ولی دیگر برایم چه فایده ای داشت هر چه می دانستم از یادم رفته. این روزها به جای دست گرفتن آرشه ویولون، مته دندان سازی دست می گیرم و هر وقت دندان کسی را نجات می دهم و یا کسی را از درد دندان خلاص می کنم با آنکه هیچ کس برایم دست نمی زند ولی رضایتی برابر ویولون زدن و یا بیشتر از آن نصیبم می شود. مشتری هایم به جای آوردن گل یک بطری مشروب یا شیرینی خانگی یا یک فقره چک در پاکتی برایم می آورند. یکی از پرستارهای بیمارستان هر وقت توقع خدمتی داشته باشد یک بسته آمپول و بعضی وقتا هم یک آمپول مورفین می آورد.
نویسنده: ایوان کلیما مترجم: حشمت کامرانی انتشارات: نشر نو
نظرات کاربران درباره کتاب نه فرشته نه قدیس | ایوان کلیما
دیدگاه کاربران