دربارهی کتاب تاریک ماه
شخصیت اصلی داستان، "میرجان" نام دارد؛ مردی سی و یک ساله و مجرد از اهالی بلوچ. وی همراه با مادر و پدر پیرش، در روستایی کوچک، زندگی سختی را سپری می کند. تمام مشکلات و دغدغه های خانواده ی میرجان، به عواقب کارهای غیرقانونی برادر میرجان، بازمی گردد. برادری که در گذشته، به فروش مواد مخدر می پرداخت و از این طریق درآمد فراوانی کسب می نمود. وی سه سال پیش، در اثر تصادف جان سپرده و حالا میرجان و والدین پیرش را در دام بدهی های ناتمام خود گرفتار کرده است. بدهی هایی که طلبکارش، "رحمت"، رییس گروهی خلافکار می باشد. مردی خشک و خشن که به هیچ عنوان دست از طلب خود نمی کشد.
اصل ماجرای این رمان نیز از سه سال بعد از مرگ برادر میرجان آغاز می شود. هنگامی که میرجان خسته از کار و تلاش روزانه اش، به خانه بازمی گردد، رییس رحمت و پنج نفر از اعضای تحت فرمان او، با اسلحه هایی در دست، به روستای محل زندگی میرجان حمله می کنند. آن ها به منظور تسویه ی بدهی برادر میرجان، مرد قصه را دست و پا بسته و به زور سوار بر ماشین خود کرده، او را می ربایند. میرجان، برخلاف میلش، همراه با رییس رحمت و گروهش، به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می کند؛ مقصدی که مسیر زندگی میرجان را به شدت تغییر می دهد و او را با ماجراهایی غیر قابل پیش بینی مواجه می سازد.
بخشی از کتاب تاریک ماه
سر اجاق نشسته بودی، گفتم: «این چه کاری بود که تو کردی؟» سرت را انداختی پایین که: «زنان بسیاری بیوه می شدند، بچه های زیادی یتیم.» گفتم: «می روم گراناز.» گفتی: «بمان.» گفتم: «که جگرسوزم کنی؟ که نابودی کنی؟ خوارم کنی؟» گفتی: «تو دیگر کمر نمی بندی، نابود شدی، دست خودم نبود.» گفتم: «چه کردی؟ با من در به در غریب تو چه کردی؟» گفتی: «لیکو نمی خوانی؟» صدایم اوج گرفت:
«تو از شمال بیا
من از جنوب
هر چه باداباد.»
گفتی: «مرد متواری گریه نمی کند.» گفتم: «من مرد بیابانم، بیابان پدر و مادر من است، خواهم رفت.» گفتم: «سیاه بخت سرنوشتمان شدیم هر دو.» گفتم: «من به جهنم، کاش طبیبی بود که به داد داغ دل تو می رسید، چه کنم با این غم لاکردار؟» گفتی: «غذایم سوخت.» گفتی: «مرد بیابان گریه نمی کند.» گفتی: «محکم باش، عین قله های مکران محکم باش.» دو روزی را که نبودی و رفته بودید به شهر برای خرید عاروسان، فرسوده شدم. تو نبودی و قرار از من رفته بود. نه خوابم می برد نه دستم به غذا می رفت. سرگردان بودم عین گنوگ ها... عروسان سر گرفت از همان شب اول که برگشتید و گفتند که نامه نویسان است. دامادی ها گفته بودند جشن عاروسان را ما در ولایت خودمان می گیریم، شما در ولایت خودتان. اهالی جمع شدند به خانه ی فقیر محمد. فقیر محمد پرسید: «سواد داری که میرجان؟» گفتم: «تا به کلاس یازده درس خوانده ام.» نام تو را در کنار صاحبداد روی کاغذ نامه من نوشتم. زن ها پای اجاق هلهله می زدند و راه و بیت می خواندند. نامه ها را تقسیم کردند بین چند جوان که با موتورسیکلت های شان در ولایات اطراف بگردانند. روز بعد سردار گفت: «به جنگل بروید برای بریدن چوب به جهت کاواربندی.» رفتیم. می سوختم و زحمت می کشیدم. اسپندیار گم شده بود، به خانه نمی آمد.
بیچاره اسپندیار! چوب ها را به دهگاه آوردیم و کاوار درازی از چوب گز و شاخ و برگ درخت خرما سر هم کردیم برای میهمانان که از ولایات دور و نزدیک به عاروسان تو می آمدند. سیاه چادرها را داشتند جمع می کردند که بهارگه به بعد داخل شان می شد جهنم گرما. شب بعد کله های قند را آوردند و روی سفره های نخی توی خانه ی سردار گذاشتند. شب قند حب کنی فرصتی گیر نیامد که نگاه های مان در چشم های هم بنشیند. برابر نمی شدی اصلا. زن ها قند حب می کردند و دسته جمعی آوازهای محلی می خواندند. سردار آدم فرستاد که چنگی بیاورند، آوردند. روز هیزم چینی با تراکتوری که سردار گفته بود کرایه کنند به جنگل های اطراف رفتیم. سرم به کار و زحمت عاروسان تو داغ بود و دلم در غم از دست دادنت، تا این که آن روز آمدی سرچشمه، پرسیدی: «حال و روزت چطور است میرجان!» گفتم: «مثل گرگی زخمی، میان جهنم برهوت.» گفتم: «گراناز!» گفتی: «ها.» گفتم: «دست در موهایش می کشی شب ها که برمی گردد از راه بیابان رو؟» گفتی: «چه؟» گفتم: «هیچی. مشک آبت را بگذار خودم می آورم.» گفتی: ...
کتاب تاریک ماه نوشته ی منصور علیمرادی توسط نشر نیماژ به چاپ رسیده است.
نویسنده: منصور علیمرادی انتشارات: نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب تاریک ماه اثر منصور علیمرادی
دیدگاه کاربران