دربارهی کتاب زخم زار
شخصیت اصلی داستان "مریم" نام دارد. او دختری مجرد است که در کنار عباس و طاهره، پدر و مادرش و محمد ، برادرش زندگی میکند. مهدی نیز، برادر بزرگ تر مریم میباشد که در ابتدای داستان، صاحب فرزند می شود. مریم از مدت ها پیش، به "امیر"، برادر همکارش، دل بسته و به او قول ازدواج داده است. امیر با معیارهای مادر مریم برای داماد مورد علاقه اش، بسیار فاصله دارد؛ تحصیلات دانشگاهی نداشته و یک مغازه ی عینک فروشی را اداره میکند. همین موضوع، امیر را از اقدام به ازدواج منصرف میسازد. به طوری که در مقابل اصرارهای مریم برای خواستگاری، مدام از او طلب فرصت بیش تری میکند.
ماجرای این رمان، در یک صبح جمعه ی زمستانی شکل میگیرد. روزی که تمامی دوستان مریم از جمله، امیر و سارا با هدف صعود به سوی قله حرکت خواهند کرد. مریم نیز توسط دوستانش، به این کوهنوردی دعوت می شود. اما علی رغم میل خویش، به دلیل مخالفت های طاهره، و زایمان زن برادرش مهدی، نمیتواند به دوستانش بپیوندد. او در مقابل، تا زمان بازگشت آن ها، مسئولیت نگهداری از مرغ مینای امیر را برعهده می گیرد.
در روز موعود، مریم، با طلوع خورشید، مطابق عادت همیشگی اش، صبح زود از خواب برمی خیزد و مدام به دوستانش و مسیر حرکت آن ها در کوهستان فکر میکند. حسی عجیب و غم انگیز قلب و روح او را آزار می دهد. وی میداند که در کوهستان موبایل آنتن نمیدهد و امیر و سارا قادر نیستند با او تماس بگیرند. همین موضوع، بی قرار و نگرانی مریم را افزایش میدهد. غافل از آنکه، این دل شوره ها خبر از اتفاقی تلخ میدهند و مریم را به شروع سفری پرماجرا و سخت دعوت میکنند.
بخشی از کتاب زخم زار
این لرز از سرما نبود. شب بهمن ماه ایستاده بود جایی نزدیک گدار بال کبوتر و سیاهی ای سیال هی دورش می پیچید. کلاغ ها دوره اش کرده اند. می لرزد. همه اش هم از سرمان نبود. همان کابوس هایی که هفت سال است شب و روز توی سرش می چرخند و یک لحظه رهایش نمی کنند بس است برای آن که ته ته تن آدم یخ بزند و کسی نفهمد چه مرگش است.
امیر ایستاده بود بیرون جان پناه و خیره شده بود به سیاهی آسمان که خیال صبح شدن نداشت. هفت سال پیش هم همین جا ایستاده بود. آن شب به سیاهی امشب نبود. نبود. نبود.
امیر که از جان پناه بیرون آمد سامان صدایش کرد:
-کجا دادا؟
همین را گفته بود. دادا. همیشه می گفت. سامان برادرش نبود. شاگردش بود، هم نوردش بود، رفیق بود. اگر زندگی امان می داد می توانست پسری به سن او داشته باشد.
فردای آن شب روی این خط الراس خیلی فریاد زده بود سامان... کوه صدایش را پس نداده بود.
صدا زده بود یا آن قدر ترسیده بود که خودش را هم با زحمت از نوک کلاغ کشاند تا پایین؟
سیاهی آسمان هفت سال پیش، به نظر امیر جور دیگری بود. وقتی امیدی توی دلت داشته باشی هوا و آسمان و زمین هم جور دیگری هستند. خدا جایی نشسته بود آن شب که خیال می کرد فقط یک روز با همه ی آرزوهایش فاصله دارد.
امیر زل زده به میانهی تاریکی و پی چیزی میگشت. خودش میدانست ظلمات است فقط. تکانی خورد. داشت یخ می زد. پا کوبید روی برف. برف نرم بود. کوبیده میشد و جا باز می کرد برای دانه هایی که چرخ می خورند توی هوا و باد هوهو می زند میان شان.
رفت به طرف جان پناه. می خواست وضو بگیرد. لرز امانش نداد. خواست برود توی کیسه خواب و گرم که شد بیاید برای نماز ولی ناله ی سارا کشاندش به طرف او.
-چیزی شده؟
می لرزید طفلک. شبیه شب هایی شده بود که مادر از رختخواب می کشیدش بیرون و می بردش تو حیاط که تنش را بشوید. سارا هر شب خدا را قسم می داد که کاری کند نشاشد توی رخت خوابش و هنوز شب به نیمه نرسیده، یک دایره ی بزرگ خیس روی تشکش بود. مادر آن روزها مدام درگیر نجسی و پاکی خانه بود. بعد از پسری که بابا جای دیگری چال کرد، مرض لعنتی وسواس سر به جانش گذاشت.
-سرده دادا.
امیر کلاه کیسه خواب را دور سرش محکم کرد. چند سال بود سارا دادا صدایش نکرده بود؟ امیر گفته بود دیگر نگو دادا، یاد سامان که می افتم دیوانه می شوم. از همان موقع سامان شده بود داستانی که همه می دانستند و از آن حرف نمی زدند. سامان همه جا بود. کوه نوردها، مغازه دارهای راسته ی خیابان، رفقا و فامیل تا امیر را می دیدند سر می گذاشتند به گوش هم. همه ی آدم ها می دانستند که امیر شبی را با سامان اینجا صبح کرده و بعد او را رها کرده توی برف و بهمن و خودش سالم برگشته است...
کتاب زخم زار به قلم شهره احدیت در نشر نیماژ به چاپ رسیده است.
- نویسنده: شهره احدیت
- انتشارات: نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب زخم زار اثر شهره احدیت
دیدگاه کاربران