محصولات مرتبط
دربارهی کتاب نفس
شخصیت اصلی داستان، دختری هفت ساله به نام "بهار" است؛ دختری رویاپرداز، خیالاتی و پر از استعداد در فراگیری حروف الفبا و سایر دروس مدرسه. او فرزند دوم خانواده اش میباشد؛ خانواده ای شش نفره شامل پدرش، غفور، برادر بزرگ و کوچک ترش، نادر و کمال، خواهرش مریم و هم چنین مادربزرگ پدری اش که همه او را "ننه آقا" خطاب میکنند. بهار، مادرش را سال ها پیش از دست داده است. بعد از مرگ مادر، ننه آقا از فرزندان پسرش نگه داری میکند. او پیرزنی مهربان و در عین حال پرتوقع و سخت گیر است.
منزل محقر این خانواده، در دشتی دور افتاده قرار دارد. محلی نزدیکی روستای "ولدآباد" که از کم ترین امکاناتی هم چون آب و برق بی نصیب میباشد. در واقع آن ها به دلیل بیماری تنگی نفس غفور، مجبور به سکونت در این مکان هستند و زندگی سختی را سپری میکنند. غفور، راننده ی کامیون کفش بلاست و از این طریق هزینههای زندگی خانواده اش را تامین میکند.
مخاطب روایتهای این کتاب را از زبان ساده و شیرین بهار میخواند. بهاری که دنیا را با چشمان کودکانه ی خود مینگرد. وقایع آن را بر پایه ی احساسات و تفکرات پاک خود، تحلیل می کند و با استفاده از واژه هایی ساده و روان، سرنوشت زندگی اش را در اختیار خواننده قرار میدهد.
بخشی از کتاب نفس
بهار به دنبال کتابش در باد می دود.
هشت روز پیش دایی ام قایمکی آمد خانه مان. یک گونی کتاب هم با خودش آورده بود. دایی ام از دست سربازهای شاه قایمکی آمده بود. ننه آقایم چنگ زد به صورتش که حالا ساواک ها نریزند این جا. ولی دایی ام گفت: «ساواک ها بیکار نیستند بیایند به این ناکجا آباد. ببین غفور شما را کجا آورده که حتی ساواک ها هم اگر کلاه شان بیفتد این طرف ها نمیآیند برش دارند.»
من یواشکی رفتم سر کتاب های دایی ام و یک کتابش را کش رفتم. اسمش هست «آدم فروشان قرن بیستم.» کتاب را زیر لباسم قایم میکردم و وقتی میرفتم سر جوب، ظرف بشویم، درمی آوردم و میخواندم. کتابش کلفت است. خیلی از کلمههایش را بلد نیستم بخوانم. داستان یک دختره ی پولدار است که اسمش بدری است و با دوستش ملی، از خانه شان بیرون میروند. اما آدمهای توی یک ماشین غریبه آن ها را میدزدند. حالا دزدها دارند آن ها را توی ماشین میزنند تا به یک شهر دیگر ببرند.
دیروز ظهر داشتم توی سرما کنار جوب، کتاب را میخواندم که ننه آقایم از پشت با دمپایی زد توی کمرم. گفت: «ورپریده، سه ساعت است آمدی سر جوب چه غلطی بکنی.» بعد چشمش به ظرف های نشسته افتاد، حرصش گرفت و آمد بزندم. من هم فرار کردم طرف خانه مان.
آمدم توی خانه و کتاب را زیر صندوق قایم کردم. بعد رفتم سر جوب و دیدم ننه آقایم خودش دارد تنهایی ظرف ها را میشورد. گفتم: «غلط کردم، بده ظرف ها را بشویم.» اما ننه آقایم گفت: «داغت را ببینم ان شاالله، لازم نکرده. برو خانه. الان میآیم سیاه و کبودت میکنم.» من هم رفتم کتاب «آدم فروشان قرن بیستم» را برداشتم و رفتم توی دست به آب.
چه بلاهایی که سر بدری نیامد. آدم دزدها مرد بودند و بدری و ملی دوستش را میزدند. آن ها را بردند به یک جایی که اسمش قزوین بود. بعد هم به یک شهر دیگر. بدری و ملی گریه و زاری میکردند و چند جای تن شان هم کبود شده بود. اما آدم دزدها رحم توی دل شان نبود و آن ها را هی میزدند. من دلم میخواست جای بدری باشم، چون آدم دزدها میگفتند بدری خوشگل است. اما آن جاها که بدری را کتک میزدند، دیگر نمیخواستم جای بدری باشم. آدم دزدها بدری را بردند یک شهر دوری، یک جایی توی یک خانه ی بزرگی. بعد، آن جا یک زن چاق بود که اسمش خانم رییس بود. یک دفعه صدای ننه آقایم آمد که: «ذلیل مرده! سه ساعت است رفتی توی مستراب چه غلطی میکنی؟»
کتاب را زیر لباسم قایم کردم و از توی دست به آب بیرون آمدم. به ننه آقایم گفتم: «خوابم رفته بود.»
ننه آقایم گفت: «آره، ارواح عمه ت!»
بابایم میگوید: «باید احترام ننه آقای تان را نگه دارید. چون هم بزرگ تر است و هم با این سن و سال دارد شما را ضبط و ربط میکند.» اما من که نمی توانم با کتاب نخواندم احترام ننه آقایم را نگه دارم ...
کتاب نفس نوشته ی نرگس آبیار توسط نشر نیماژ به چاپ رسیده است.
نویسنده: نرگس آبیار انتشارات: نیماژ
مشخصات
- نوع جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 3
- سال انتشار 1396
- تعداد صفحه 135
- انتشارات نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب نفس اثر نرگس آبیار
دیدگاه کاربران