کتاب روزی که هزار بار عاشق شدم اثر روح انگیز شریفیان توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.
عنوان کتاب نام یکی از 19 داستانی می باشد که در این اثر آمده. در داستان "روزی که هزار بار عاشق شدم"، شخصیت اصلی قصه زنی احساساتی و مهربان می باشد که قصد ترک ایران، کشور پدری خویش، و سفر به سرزمینی دیگر را دارد. او قبل از سفر خود، به وسیله ی تاکسی های فرسوده و کهنه ی موجود در سطح شهر، مدام به نقاط مختلف تهران رفته، واکنش ها و اعمال اطرافیانش را تحت نظر می گیرد. وی به عنوان راوی، به شرح ماجراهای ساده و پیش پاافتاده ی خویش می پردازد؛ ماجراهایی که در عین سادگی، برای او جذاب و قابل تامل هستند. راوی مدام در طی داستان، احساسات و دیدگاه های شخصی خویش در رابطه با افراد مختلف را برای مخاطب وصف می کند و او را همراه و همسفر خویش می سازد، و همواره سعی بر این دارد تا بر اساس اظهارات و سخنانی که از زبان اشخاص مختلف می شنود، به بررسی ویژگی های درونی و نوع زندگی شخصی آن ها بپردازد. به طور کلی، نویسنده با استفاده از روایی و صراحت در تشریح داستان ها، حکایت هایی پرکشش را در اختیار خواننده قرار داده، او را مجذوب این کتاب می سازد.
این کتاب مجموعه ی 19 داستان کوتاه، تحت عناوین "دوستان خداحافظ"، "تابلو برای فروش نبود"، "کافه تابستانی"، "آن جا کسی غریبه نبود"، "مروارید غلطان"، "پسرهایم"، "سال های از دست رفته"، "بشنو از نی"، "هوای بیرون"، "دلهره"، "نگرانی های کوچک ما"، "همسفر"، "دیرمانیان"، "یارا"، "غذای پرنده ها یادت نرود"، "درگذر زمان"، "روزی که هزار بار عاشق شدم"، "داستان سه مرد"و "پنجره" را در برمی گیرد. روح انگیز شریفیان که در کشور انگلستان اقامت دارد اغلب داستان های این اثر را تحت تاثیر دل تنگی های شخصی خویش که ناشی از مهاجرت و زندگی در سرزمین بیگانه می باشد، به رشته ی تحریر درآورده است.
برشی از متن کتاب
روزی که هزار بار عاشق شدم در خیابان پهلوی یا ولیعصر فعلی ایستاده ام منتظر تاکسی. هزاران اتومبیل با سرعت و شتاب پیچیده در هم و پر سر و صدا در حال حرکت هستند. با دستم به سمت شمال اشاره می کنم و فریاد می زنم: تجریش. یک پیکان جلوم توقف می کند و راننده با سر اشاره می کند که سوار شوم. تاکسی و کرایه ها فقط مسیر مستقیم می روند. سه تا مسافر پشت نشسته اند، جلو خالی است، سوار می شوم و می گویم، دو نفر حساب کنید که مسافر دیگری سوار نکند. سرش را تکان می دهد و راه می افتد. ضبط صوتش روشن است و صدای آن بلند، یکی از آن نوارهای قدیمی روحوضی است. اتومبیل را از لابلای سایر اتومبیل ها که تقریبا همه هم رنگ و هم شکل هستند و همه هم درب و داغان به جلو می راند. هر بار که پشت چراغ قرمز یا میان اتومبیل ها مجبور به توقف می شود با دست هایش روی فرمان ضرب می گیرد و خودش را تکان می دهد. با احتیاط و زیر چشمی نگاهش می کنم. سی و دو سه سالی دارد. لاغر و ژولیده و سیه چرده است. نگاهی سریع به سه مسافری که پشت نشسته و ساکتند می اندازم. صدای ضبط واقعا مزاحم است اما کسی چیزی نمی گوید. دوباره اوضاع و احوال توی اتومبیل را بررسی می کنم. انگار این چیزها عادی است و هیچ کس توجهی به صدای بلند موزیک ندارد. چند بار می خواهم بگویم. آقا لطفا کمی این صدا را کم کنید. اما او آن قدر در حال ویراژ دادن و از میان انبوه اتومبیل ها راه باز کردن است که حرفی نمی زنم. میان راه یکی از مسافرها پیاده می شود و نزدیک به تجریش دو نفر بعدی. از این که با راننده ای که کم کم دارم به سلامت روانی اش شک می کنم تنها مانده ام کمی نگران می شوم. سعی می کنم توجهم را به مغازه ها و خیابان معطوف کنم و دیگر خیال ندارم که به صدای بلند موزیک و ضرب گرفتنش روی فرمان اعتراضی کنم. همه فکرم به این است که زودتر به تجریش برسم و پیاده شوم. به تودوزی اتومبیل که فرسوده و احتمالا از سی سال پیش عوض نشده نگاهی می کنم و می بینم راننده هم با تمام جوانیش به همان اندازه فرسوده به نظر می رسد. نزدیک ظهر و هوا گرم و سنگین است. حساب می کنم که اگر تجریش پیاده شوم باید تا میدان دربند را پیاده بروم که بسیار شلوغ است. دل به دریا می زنم و می پرسم: «مسیرتان کجاست، مستقیم می روید یا تجریش دور می زنید؟» می گوید: «می روم تا مینی سیتی.» «پس من کمی جلوتر پیاده می شوم.» می پرسم: «روزی چند بار این راه را می روید؟» صدای ضبط را کم می کند و می گوید: «بستگی به ترافیک دارد خانم» و نگاهی به من می کند. «چند ساعت در روز کار می کنید؟» این بار ضبط را خاموش می کند و می گوید: «صبح ساعت هفت و نیم هشت می آیم بیرون. الان می روم ناهار. از چهار دوباره کار می کنم تا ده یازده.» به من نگاه می کند. چشمانی بسیار غمگین و نگاهی بسیار بسیار نجیب دارد...
فهرست
پیش گفتار دوستان خداحافظ تابلو برای فروش نبود کافه تابستانی آن جا کسی غریبه نبود مروارید غلطان پسرهایم سال های از دست رفته بشنو از نی هوای بیرون دلهره نگرانی های کوچک ما همسفر دیرمانیان یارا غذای پرنده ها یادت نرود درگذر زمان روزی که هزار بار عاشق شدم داستان سه مرد پنجره
نویسنده: روح انگیز شریفیان انتشارات: مروارید
نظرات کاربران درباره کتاب روزی که هزار بار عاشق شدم - شریفیان
دیدگاه کاربران