دربارهی کتاب چوب بدستهای ورزیل غلامحسین ساعدی
کتاب چوب بدستهای ورزیل به قلم غلامحسین ساعدی در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. کتاب "چوب بدستهای ورزیل"، نمایشنامهای بسیار جذاب، زیبا و خواندنی است. نمایشنامهی چوب بدستهای ورزیل از روستایی به نام "ورزیل" با مردمی ساده حکایت میکند؛ روزی از روزها گرازی به زمین کشاورزی یکی از اهالی روستا به نام "محرم" حمله کرده و تمام محصولات او را از بین میبرد. در ابتدا مردم ساده لوح روستا با خود فکر میکنند که حتما محرم مرتکب گناهی شده که این بلا به سرش آمده است اما بعد متوجه میشوند که این بلا میتواند برای همهی آنها رخ بدهد.
پس به فکر یافتن چارهای برای حل این مشکل میافتند ولی چون خودشان توانایی و تجربه ی مقابله با گراز را ندارند به این نتیجه میرسند که باید به دنبال یک شکارچی خارج از روستا بگردند، غافل از اینکه همین راه حل خود به مشکلی جدی تر و سخت تر از مبارزه با گراز تبدیل میشود و به دنبال آن ماجراهایی که رخ میدهد، اتفاقات هیجان انگیز این داستان را تشکیل میدهد. "ساعدی" با استفاده از عبارات ساده و عامیانه، موجب سادگی و روایی جملات داستان شده و در نهایت نثر روان و گیرایی را خلق کرده است. موضوع داستان در عین سادگی به طور زیرکانه ای به نقد سیاسی و اجتماعی جامعه پرداخته و ارتباط نزدیکی با مخاطب برقرار میکند.
بخشی از کتاب چوب بدستهای ورزیل
محرم: خدارو چه دیدی... حالا صبر کن، گراز تازه پاش به این آبادی وا شده... دنیام که به آخر نرسیده... امشبی هم هست، فردا شبی هم هست... گرازم که ول کن معامله نیس.
مش غلام: اینقدر بد دل نباش محرم.
محرم: دور تا دور این آبادی زمینه... زمین اسدالله، زمین کدخدا... مش ستار... اونای دیگه... من یه الف بچه بودم که پای گراز به «کخالو» وا شد، الان چند ساله درگیرش هستن. هنوز هم که هنوزه نتونستن چاره شو بکنن... نوبت اونای دیگهم میرسه... اونوخ میفهمن که من تنهایی حقم نبوده.
مش غلام: حالا چرا رفتی اونجا؟
محرم: [میخندد.] جایی ندارم برم... دیگه به خاک سیاه نشسته ام.
مش غلام: بیا بیرون بابا... خدا بزرگه... توکل داشته باش. [محرم خنده تلخی میکند و پشت دیوار گم میشود. مش غلام دوباره دستها را دور دهان میگیرد و جار میزند.] آهای، های، آهای، های ورزیلیها!
چند صدا از دور و نزدیک: آهای... های... آهای
کدخدا: [از کوچه راست عقبی وارد میشود] سلام علیکم مش غلام.
مش غلام: سلام علیکم کدخدا
کدخدا: [مینشیند پای یکی از ستونهای سایه بان مسجد] هنوز هیشکی نیومده؟
مش غلام: نه... دیر کردهان
کدخدا: لابد فکراشون به جایی نرسیده.
مش غلام: چه جوری میشه کدخدا... یعنی کسی از صبح تا حالا چیزی به عقلش نرسیده؟
کدخدا: اینجور چیزهارو یه نفر به تنهایی نمیتونه بفهمه... بایس همه عقلاشونو روی هم بریزن... خب تو چی فکر کردی مش غلام؟
مش غلام: من؟... من که... والله، هیچچی.
کدخدا: چطور هیچچی؟ مگه قرار نبود همه فکر چاره باشیم.
مش غلام: نمیدونم کدخدا... اصلا سر در نمیآرم... نه خیال کنیها... اتفاقا خیلی هم به فکرش بودم، آخه تو که کدخدایی بایس بدونی... بیخودی که کدخدا نشدی.
کدخدا: حالا من گنهکار شدم که کدخدای شما شدم؟... درسته، من کدخدام... اما علم غیب که دیگه ندارم... تازه این جور چیزا کار یه نفر نیس... باس همه عقلاشونو سر هم کنن، ببینن چیکار میشه کرد.
اسدالله: [از کوچه چپ وارد میشود] سلام علیکم!
کدخدا و مش غلام: سلام علیکم، علیکم سلام.
کدخدا: جماعت کجان اسدالله؟
اسدالله: دارن میآن.
[عبدالله و مش ستار از کوچه راست جلو، مش جعفر و مش علی از کوچه راست عقب، نعمت از کوچه چپ وارد میشوند.]
جماعت: سلام علیکم... سلام علیکم...
[همه جلو سایهبان مینشینند.]
اسدالله: چرا همهتون زل زدین به من؟ جواب کدخدارو بدین.
کدخدا: میدونی اسدالله، تو ماشالله هزار ماشالله عقل و کمالاتت از همه ما بیشتره... اینه که...
اسدالله: اختیار دارین کدخدا... جایی که مش عبدالله باشه، مش ستار و اونای دیگه هستن، ما چی کارهایم؟
کدخدا: والله من چی بگم... چیزی سرم نمیشه. [میخندد.]
من، هر چی شما بگین با جون و دل حاضرم.
مش عبدالله: به نطر من، این کار، کار خداس... ببین چه معصیتی کردیم که حالا بایس اینجوری کفارهشو پس بدیم... خدا غضبمون کرده.
مش علی: [چپقش را روشن میکند.] عیبش اینه که خیلی دیر به صرافت افتادیم... الان چهار سال آزگاره که پای گراز به این آبادی وا شده... اما انگار نه انگار، همین جور نشستیم و دست رو دست گذاشتیم...
کدخدا: آخه این چند ساله که ضرری نمیزدن... کاری نداشتن.
مش ستار: دو سالش که زمستون بود، چیز دندون گیری پیدا نمیشد... گرازم که با زمین خالی کاری نداره
کدخدا: پارسال هم که بعد محصول اومدن...
- نویسنده: غلامحسین ساعدی
- انتشارات: نگاه
نظرات کاربران درباره کتاب چوب بدستهای ورزیل | غلامحسین ساعدی
دیدگاه کاربران