کتاب بوسه تقدیر اثر فریده شجاعی توسط نشر البرز به چاپ رسیده است.
کتاب "بوسه ی تقدیر" رمانی خواندنی، غم انگیز و جذاب می باشد که با بیانی ساده، گرم و عامیانه توسط نویسنده به نگارش درآمده است. محوریت داستان حول شرح زندگی "نگار" میچرخد که شخصیت اصلی داستان میباشد. او فرزند سوم یک خانواده ی شش نفره است که با مادر، پدر، دو خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکترش زندگی میکند. در یکی از روزها، در رستورانی، با پسری به نام شهاب آشنا میشود، او فردی تمام عیار با ویژگیهای برجسته و ممتازی ست که هر دختری را مجذوب و مغلوب خویش میکند؛ همین دیدار جرقه ی عشقی آتشین و ابدی را در قلبهای آنها پدیدار میسازد و آن دو را دل باخته و شیدای یکدیگر میکند. اما غافل از اینکه دست تقدیر، سرنوشت دیگری را برای آنها رقم زده بود. پس از گذشت مدت زمانی، پدر خانواده گرفتار بحران مالی شدیدی میشود و تنها راه حل این مشکل ازدواج "نگار" با شخصی دیگر میباشد. حال او مجبور است میان عشق زندگی و نجات پدرش یکی را انتخاب کند و در پس همین تصمیم است که در طول داستان، ماجراهایی غیر قابل پیش بینی به وقوع میپیوندد. نویسنده در طول محتوای داستان به طور هنرمندانه ای به توصیف جزئیات پرداخته تا حدی که تمام صحنه های آن، در ذهن شما ماهرانه به تصویرکشیده میشود، گویی خود در آن حضور داشته و آنها را به چشم میبینید.
برشی از متن کتاب
ده روز از رفتن برای دیدن مسابقه اتومبیلرانی و دادن شماره تلفنی که شهاب در رستوران به من داده بود، گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم با او تماس بگیرم، آن قدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک بار که کسی در منزل نبود به طرف تلفن رفتمو هنوز دو شماره را نگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسید و ناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تا قلبم آرام بگیرد. حتی رویم نشد که این موضوع را به پردیس بگویم و مثل همیشه از او کمک بخواهم.نمیدانم هر وقت به تلفن کردن به شهاب فکر میکردم ناخود آگاه یاد حرف نیشا میافتادم که: «دختره –شیدا دوست نوید را میگفت- با پررویی تمام تلفن کرد گفت فلانی را میخواهم.» من فکر میکردم با تلفن کردنم به شهاب دیگران هم این تصور را بکنند و نمیخواستم شهاب فکر کند من خیلی پررو و از خدا خواسته هستم. بیتا را هر روز میدیدم و چون میدانستم او هیچ حرفی را از سام پنهان نمیکند در مورد شهاب سوالی نمیکردم زیرا میدانستم خواه ناخواه به گوش او میرسد و من نمیخواستم شهاب فکر کند من دختری هستم که برای دوستی زود پیش قدم میشود. از درون میسوختم و مانند تشنهای در انتظار آب منتطر شنیدن خبری از جانب او بودم. سهشنبه آخرین روز مهر ماه بود. چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و کم و بیش شایعاتی در مدرسه بود که احتمالا روز پنجشنبه هم تعطیل اعلام شود. بعضی از دوستانم ذوق زده برای این سه روز تعطیلی برنامهریزی کرده بودند که کجا بروندو چطور خوش بگذرانند. قرار بود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه هم بود در محضری به عقد هم دربیایند و بیتا نیز اصرار داشت که من هم به عنوان ساقدوشش به محضر بروم و گفت قرار است شب بعد از بازگشت از محضر جشن کوچکی در منزلشان برگزار شود. شهاب نیز قرار بود بیاید. بیتا گفت که شهاب به سام گفته که حتما مرا هم دعوت کنند. وقتی بیتا این موضوع را به من میگفت صورتم سرخ شده بود. با وجودی که خودم میدانستم سرخی صورتم از شرم نیست و نهایتا خواستنم را میرساند اما بیتا آن را به حساب شرم دخترانه گذاشت و من نیز نخواستم او را از اشتباده بیرون آورم. میدانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنج شنبهی همان هفته، یعنی دو روز بعد، جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر که از یک هفته قبل که در حال دیدن تدارکات نامزدی او بود حسابی شلوغ بود و به تمامی نیروی انسانی که دور و برش بود احتیاج داشت.حتی یاسمین از دو روز پیش به منزلمان آمده بود و به عنوان نیروی کمکی مشغول به کار شده بود. تازه با وجودی که مادر خیلی ملاحظهی مرا به خاطر داشتن درس میکرد اما هر فرصتی که مرا بیکار میدید استفاده میکرد و کاری به من محول میکرد، و همین احتمال این که بتوانم از او مرخصی بگیرم و به منزل بیتا بروم را به صفر میرساند
نویسنده: فریده شجاعی انتشارات: البرز
نظرات کاربران درباره کتاب بوسه تقدیر - فریده شجاعی
دیدگاه کاربران