معرفی کتاب متشکرم؛ از ته دل
هیتی تنها شش سال داشت که پدر، مادر و تنها برادرش را در آتش سوزی ساختمان قدیمی شان از دست داد. بعد از این حادثه ی ناگوار چون هیتی کودکی بی سرپرست به شمار می رفت از سوی دولت به پرورشگاهی سپرده شد. اکنون بعد از گذشت سه سال از زندگی دخترک در پرورشگاه قرار است که او به همراه بیست و چهار کودک دیگر سوار بر قطار شوند و به شهری دیگر بروند تا در آن جا هر کدام به خانواده ای سپرده شوند.
مسئولین پرورشگاه همیشه به هیتی می گویند که باید شاکر خداوند باشد چرا که او از آن آتش سوزی مهیب جان سالم به در برده و توسط مسئولین به پرورشگاه سپرده شده تا تنها نباشد؛ حالا هم که قرار است سوار قطار خوشبختی شود نیز باید خدا را شکر کند؛ اما او همیشه با خودش فکر می کند که زندگی بر وقف مرادش پیش نرفته، او همه ی خانواده اش را با هم از دست داده و دیگر دلیلی برای خوشحالی و شکرگزاری وجود ندارد. بلاخره دخترک همراه بقیه دوستانش سوار قطار شده و بعد از سه روز سفر به مقصد مورد نظر رسیدند.
در آن جا بچه ها به ترتیب روی سکویی ایستادند تا خانواده های متقاضی فرزند، بهتر بتوانند آن ها را ببینند. تنها چند نفر از بچه ها انتخاب شدند و بقیه دوباره به داخل قطار بازگردانده شدند تا شاید در شهر بعدی خانواده ای منتظرشان باشد. هیتی از این که این نمایش به پایان رسیده و می تواند دوباره آرام داخل قطار بنشیند بسیار خوشحال بود اما دقیقا در آخرین لحظه مرد میانسالی از میان جمعیت به طرف او آمد...
برشی از متن کتاب متشکرم؛ از ته دل
نصف یک فصل را خواندم، الیزابت خوابش برد. نمی دانستم چه کنم. پس وانمود کردم که متوجه نشده ام و همچنان به خواندن ادامه دادم. بعد از مدتی هندی وارد شد. لباس خواب سفید و بلندی دستم داد و گفت: «بگیر با این بخواب. مال الیزابت است. بزرگ است ولی گرم نگهت می دارد.» در اتاقم، روی تخت باریکم، در حالی که زیر لحاف و چند پتوی نازک پشمی می لرزیدم، دراز کشیدم. از پنجره ماه را تماشا کردم که به سردی از پشت ابرهای آبی خاکستری می تابید. خودم را جمع کردم، به سقف اتاق زل زدم و به صدای خانه گوش دادم. از حیاط صدای سر بالایی سر پایینی رفتن سگ ها می آمد.
هنری داشت در اتاقی زیر اتاق من، به آرامی با الیزابت صحبت می کرد. زغالی در بخاری با صدا ترکید و صدای ترق و تروق راه انداخت. دلم هوای چیزی آشنا کرده بود. اما هیچ چیزی آشنا نبود. آشفته و نامنظم خوابیدم و در طول شب چند بار گریه کردم. وقتی بلند شدم بالش پرم خیس و سرد بود. هنوز هوا تاریک بود که صدای بلند شدن هنری را شنیدم. در بخاری با صدای قژ باز و با صدای دلنگ بسته شد. بعد، ترق تروق زغال ها به گوشم رسید. آن وقت در آشپزخانه باز و محکم بسته شد و من صدای تاپ تاپ قدم های محکم هنری را روی زمین سرد و سفت شنیدم.
از رختخواب بیرون آمدم و لباس خوابم را درآوردم. از سرما تمام پوستم مورمور شد. کفپوش چوبی اتاق زیر پاهای برهنه ام عین لایه ای یخ بود. به زحمت لباس هایم را تنم کردم، جوراب ساق بلند و کفشم را پوشیدم و با عجله به آشپزخانه رفتم، جایی که بخاری کم زورش داشت سرما را از بین می برد. پشت میز آشپزخانه نشستم و منتظر برگشتن هنری ماندم.
چیزی نگذشت که او با سطلی شیر و سبدی تخم مرغ برگشت. هنری گفت: «برای صبحانه یک عالمه تخم مرغ داریم.» و بعد از بریدن تکه ای ژامبون اضافه کرد: «الیزابت عاشق ژامبون است.» بعد سرش را بلند کرد، چاقو را سمت من گرفت و پرسید: «آشپزی بلدی؟» سرم را تکان دادم.
در پرورشگاه اجازه نداشتیم وارد آشپزخانه شویم. هنری گفت: «باشد، یک کاریش می کنیم. به هر حال سیب زمینی که می توانی پوست کنی؟» سیب زمینی و چاقو را جلویم گذاشت و پشبندی دستم داد که دور کمرم ببندم. ـ پوست هاش رو دور نریز، به حیوان ها می دهیم. روی صندلی گهواره ای کنار اجاق نشستم. پوست چغر و قهوه ای سیب زمینی ها را گرفتم و روی دامن پیشبندم جمع کردم. هنری از تلمبه ی چاه توی حیاط آب آورد.
آن را روی بخاری گرم کرد و در لگن ظرفشویی ریخت. دست و صورت و قسمت آفتاب ندیده و سفیده مانده ی سرش را شست، با حوله ی کثیف خشک کرد و دکمه ی پیراه پشمی اش را بست. آن وقت، با نگاهی به سیب زمینی های پوست کنده ام گفت: «ببین چه به روز این بیچاره ها آورده!» و لبخند زد. احساس کردم سر به سرم می گذارد...
نویسنده: جین بیوکنن مترجم: پروین علی پور انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب متشکرم؛ از ته دل
دیدگاه کاربران