کتاب تک خشت و چند داستان دیگر اثر منیرالدین بیروتی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
کتاب "تک خشت"، مجموعه ی 15 داستان کوتاه و خواندنی تحت عناوین "خاتون"، "من هنوز سوال دارم آقای نویسنده"، "خضری"، "عرج السواحل"، "سحر خاک"، "شیرین"، "آفتاب زمهریر"، "حکایت روزان پسر دارا"، "تک خشت"، "کوره راه جابان"، "بر بام بلند"، "صفورا"، "کنکی – شفا"، "کرک یالان دشت" و "خانه ی سیاه" را در برمی گیرد که توسط "منیرالدین بیروتی"، نویسنده ی معاصر ایرانی، به نگارش درآمده و در سال 1383 نیز، موفق به اخذ جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری شده است. بیروتی، با بهره گیری از ذوق و هنر خویش در حرفه ی نویسندگی، به تشریح روایت هایی جذاب با موضوعاتی متفاوت از یک دیگر پرداخته و حکایت هایی زیبا و تاثیرگذار را در اختیار مخاطب قرار می دهد. به عنوان مثال در قصه ی "خاتون"، شخصیت اصلی داستان که راوی آن نیز هست، با "صمد" یکی از دوستانش، در زمینه ی جابه جایی قاچاقی و غیرقانونی افراد به خارج از مرزهای کشور فعالیت داشته و در این زمینه با او همکاری می کند. اصل ماجرای داستان از جایی آغاز می گردد که راوی قصه به "خاتون"، زنی زیبا و دل فریب دل بسته و به وی علاقه مند می گردد؛ زنی که نزد آن ها زندگی می کند و افراد بسیاری در بیرون از مرزهای ایران، خواهان او هستند و در ازای وی، پول فراوانی را به مردان داستان می دهند. شدت عشق و علاقه راوی و طمع و میل درونی صمد برای کسب مبلغی هنگفت، قصه ای پرکشش و خواندنی را خلق کرده و مخاطب را مجذوب داستان می سازد.
فهرست
خاتون من هنوز سوال دارم آقای نویسنده خضری عرج السواحل سحر خاک شیرین آفتاب زمهریر حکایت روزان پسر دارا تک خشت کوره راه جابان بر بام بلند صفورا کنکی – شفا کرک یالان دشت خانه ی سیاه
برشی از متن کتاب
خاتون پیچیده بودش لای پتو. لت های چوب هم دور تا دورش، با چند تا سنگ که سنگین بشه. به سمیر گفتم دیگه پارو نزن. خوابیده بودم کف قایق، رو شکم. کله م را یک هوا بالا گرفته بودم. نگاهش می کردم. ماه نبود ولی می دیدمش. هی این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. آمدها را بو می کشید، عین سگ. همین که فهمید دنبالش هستیم انداختش تو آب. دیوانه شدم. یک صدای پلقی شنیدم و بعدش تند کرد. دست گذاشت به گاز و گاز داد. به سمیر گفتم بجنب. تا هندل بزنه و روشنش کنه یک مسافتی رفته بودن جلو. دریا شده بود عین قیری که می جوشه. قایق، انگار زوری داشت جرش می داد. بوی لاش مرده پیچیده بود، نفسم می گرفت. سرم را که برگرداندم باز یک چیزی پرت کرد تو آب. گیج شدم. بعدش فهمیدم توپی شناور بود، یعنی نشانه تا گمش نکنه. هی خاتون جلو چشم هام می آمد. خب خریت خودش بود، بهش التماس کردم گفتم بگذار باشه، گفت مگه عقل از سرم پریده؟ گفت با پولش می شه هزار کار کرد. می خواست بره خانه و زندگی درست کنه. اما من حقیقتش، از همان وقتی که دیدمش نفهمیدم چی به سرم آمد. فرق می کرد. یک چیزی داشت، یک سحری داشت که آدم را طلسم می کرد. انگار تو گودی چشم هاش، تو تنش، یک خواب دم صبحی، نمی دانم، یک چیزی بود که حرفش را نمی شه زد. آدم را می برد به یک جاهایی که... چه می دانم، باید می دیدی. تو نور فانوس گونه هاش می شد غروب دریا. یک موهایی هم داشت یک موهایی که تا زیر کپل هاش شره کرده بود. هر چی بیش تر نگاش می کردم تشنه تر می شدم. دیوانه ام کرده بود چراش را هم نمی دانم، ولی یک جورهایی بی مروت شده بود خواب و خیالم. گفتم صمد بگذار باشه. مسخره ام کرد، گفت چشم چشم ارواح شکمت! خب از همین دیگه با هم شکرآب شدیم، اما به روی هم نمی آوردیم. حقیقت، یک جوری می خواستم حالی اش کنم که هر چی بخواد هر چقدر پول لازم داشته باشه، بهش می دم، فقط نگذاره دست کسی بهش برسه. گفت ها خیلی غیرتی شدی؟ بعدش هم گفت با پولش می شم یک آقای درست و حسابی! گفتم بگیر ناموسمه. زد زیر خنده گفت بنازم به این ناموس که چه پولی بالاش می دن. گفتم اگه تو غیرت و ناموس نداری من دارم، گفتم چشم دیدن غریبه ها را هم ندارم، هر کسی هم می خواد باشه باشه. گفت یکی دو تا آدم حسابی پیدا کردم که پول شان از پارو بالا می ره. گفت فقط بایست برسانیمش تا لب مرز، بعدش دیگه یک خانه و یک ماشین خوشگل. گفتم هیچ مردی حاضر نمی شه همچین کاری بکنه که تو می خوای بکنی! خندید. گفت برو عمو، برو زن بگیر هواش از کله ات می پره. بعد یک شب که رفته بودم پیش بی بی، برگشتنی، آمدم دیدم نیستش. خاتون را هم برده بود. دیگه هیچی نفهمیدم. مثل دیوانه ها همه جا را گشتم، اما نبود. زده بود به سرم برم وسط کوت عربده بکشم اما برگشتم. همه چراغ ها را خاموش کردم و نشستم به انتظار. اما بی مروت مگه آمد؟ انگار فهمیده بود پیداش که بشه پیرش را در می آرم. تا الاه صبح نشستم تو تاریکا. چاقو تو دست هام می سوخت. عرق از هفت بندم راه افتاده بود و از نوک دماغم شره می کرد. دسته چاقو شده بود خیس خیس. هیچی نمی دیدم، فقط خاتون جلو چشم هام بود. هی انگار بغل وا می کرد، نگاه می کرد... وقتی دیدم نیامد رفتم خانه مادری اش. گفتم از صمد خبری ندارید؟ گفتند نه، چند روزه که بی خبریم. بعد پرسیدند چی شده؟ خب کسی که جریان خاتون را نمی دانست. هر چی را که بو می بردند این اهالی...
نویسنده: منیرالدین بیروتی انتشارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب تک خشت و چند داستان دیگر - بیروتی
دیدگاه کاربران