کتاب آن مادران، این دختران نوشته ی بلقیس سلیمانی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
شخصیت اصلی رمان، "ثریا"، زنی میان سال، رنج دیده و بیوه، از اهالی روستای "گوران" شهر "کرمان" است که سال ها پیش، همسرش "اکبر" را به طور ناگهانی، از دست می دهد. وی در هنگام مرگ همسرش، فرزندی سه ماهه در شکم داشت و با عزمی راسخ، تصمیم گرفت، زندگی خود و فرزندش را شخصا و به بهترین نحو ممکن اداره نماید. از همین روی، زادگاه خویش را ترک کرده و به تهران مهاجرت می کند.
"آنا"، دختر ثریا، فردی زیاده خواه، پر توقع و تندخو است که علی رغم علاقه اش به ثریا، همواره تمامی دیدگاه ها و اعمال و باورهای مادرش را مورد تمسخر و سرزنش قرار می دهد. این مادر و دختر، از زمانی که آنا دانش آموزی محصل در مقطع راهنمایی بود تا هم اکنون، در خانه ای کوچک با متراژ شصت و پنج متر زندگی می کنند.
داستان از لحظه ی فرونشست زمین و ایجاد شکافی بزرگ در مقابل ساختمان محل سکونت زن قصه آغاز می گردد. لحظه ای که آنا در منزل حضور نداشته و ثریا در خانه است. "بلقیس سلیمانی"، داستان نویس و منتقد ادبی و پژوهشگر معاصر ایرانی، علاوه بر تشریح جزئیات این واقعه، به صورت جسته و گریخته، از زندگی گذشته ی ثریا و درگیری او با مشکلات و معضلات زندگی اش و هم چنین سرگذشت پر فراز و نشیب آنا سخن گفته و مخاطب را تا پایان داستان، با شخصیت های ساختگی قصه ی خویش همراه می سازد.
برشی از متن کتاب
زلزله، زلزله.
خیز بر می دارد طرف در،mind and body, mind and body, mind and body, . کلید را در قفل می چرخاند، دو بار. سال ها به این لحظه فکر کرده، بارها به خودش گفته یک بار قفل کردن کافی است، ولی همیشه دو بار کلید را می چرخاند. بالاخره آمد، چقدر منتظرش بود، بارها تصمیم گرفته بود بار و بندیلش را جمع کند، دست دخترکش را بگیرد و برود کرمان، برود گوران. از این شهر زلزله خیز، از این شهر بلاخیز دور شود، نشده بود، نمی شد.
mind and body، دست هایش می لرزد، پاهایش می لرزد ولی هم چنان آن رفیق همیشگی اش فریاد می زند mind and body. رفیقش ذهن وراجش است که یک لحظه آرام نمی گیرد و حالا که می رود تا برای همیشه نه ذهنی بماند نه بدنی، باز هم تکرار می کند mind and body. شیشه های پنجره ی راه پله ی بالای سرش که فرو می ریزد، زانوهایش خم می شود، دست هایش را می گذارد روی سرش و روی پله ی اول، جلوی واحدش چمباتمه می زند، صدای غیژ شکستن تنه ی یک درخت بزرگ را می شنود، صداکش می آید، کش می آید و در نهایت تمام می شود.
راه پله ی بالا، با همه ی سنگ ها، آجرها، گچ ها و سیمان هایش آوار می شود رویش. نفسش بند می آید، بوی خاک دهان و بینی اش را پر می کند. صدای شکستن پی در پی شیشه ها را می شنود و صدای جیغ زن ها و بچه ها را و بعد ناگهان همه جا ساکت می شود. خالی و سبک می شود، مرده است، مردن همین است، حتم همین است.
خیسی کشاله های رانش دوباره زنده اش می کند، دست هایش را از روی سرش بر می دارد، ساختمان آرام گرفته، راه پله ها سالم اند و او نمرده، فقط خودش را خیس کرده، بلند می شود. «تموم شد.» برمی گردد: «نمردم، صد سال دیگه هم زندگی می کنم.»
همیشه همین را می گوید، از هر حادثه ای که جان به در می برد همین را می گوید، سی و اندی سال پیش بعد از مرگ اکبر همین را گفته بود. یک ماه پیش هم بعد از گرفتن جواب پاتولوژی، همین را گفت. در را نمی بندد، نه این که تصمیم بگیرد آن را نبندد، هوش و حواسش به این دنیا نیست، دو روز بعد که برای بیستمین بار ماجرا را برای آنا و روح انگیز تعریف می کند، این را می گوید.
می نشیند روی مبل راحتی، «آنا»، گوشی اش را پیدا نمی کند، با تلفن خانه زنگ می زند، همان طور که گریه می کند شماره می گیرد. صدای آنا را که می شنود های های گریه اش بلند می شود: «ها ننه ...»
خودش را دوباره می اندازد روی مبل راحتی و تلفن را قطع می کند. سالم است، همین برایش کافی است. نه تنها سالم است، بلکه خوش هم هست، مگر نه این که از این لفظ صاحب مرده ی «ننه» در مواقع سرخوشی اش استفاده می کند. آهسته از جایش بلند می شود، مثل پیرزن ها قد راست می کند، کند و سنگین ...
نویسنده: بلقیس سلیمانی
انتشارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب آن مادران، این دختران - بلقیس سلیمانی
دیدگاه کاربران