درباره کتاب زمانی که هم سفر ونگوگ بودم (بچه محل نقاش ها 3)
کتاب "زمانی که هم سفر ونگوگ بودم" جلد سوم از مجموعه داستان های "بچه محل نقاش ها" از دسته کتاب رمان کودک و نوجوان می باشد که برای مطالعه ی کودک و نوجوان به رشته ی تحریر درآمده است.
دایی سامان ماه ها پیش به سفر رفته است. محسن، پریسا، مانی و مینا از فرصت پیش آمده سوء استفاده کرده و به صورت پنهانی وارد اتاق او می شوند. آن ها بخشی از خاطرات دایی سامان را مطالعه می کنند. اما جهت آگاهی از جزئیات کامل زندگی او، به کمک مادربزرگ و نامه های دایی نیاز دارند. از همین روی، همگی به اتفاق یکدیگر نزد بدری می روند. سپس با چرب زبانی و سوالات پیدرپی، از مادربزرگ درباره ی گذشته و نامه های برادرش جویا می شوند. در نهایت نیز موفق به جلب رضایت او برای مطالعه ی تمامی نامه های سامان می گردند.
ماجرای سفرهای طولانی مدت و پرفرازونشیب سامان با بازخوانی اولین نامهی او توسط نوههای بدری آغاز میشود. وی با حمایت و پشتیبانی مالی پدر و مادر و همچنین مادربزرگش، به هلند میرود. در همان روزهای ابتدایی به شدت دلتنگ خانوادهاش و به ویژه بدری میشود. بنابراین به سوی ساحل میرود تا روزهای غمبار خود را برای لحظاتی از یاد ببرد. در همین هنگام با مردی عجیب و غریب اما به شدت آشنا، روبهرو میگردد؛ مردی با لباسهایی کهنه که با روشی ویژه و منحصربهفرد در حال ترسیم منظرهای از طبیعت زیبا میباشد. هنگامی که سامان با کنجکاوی فراوان به سوی این مرد و بوم نقاشیاش میرود با حقیقتی بزرگ مواجه میشود. در واقع این غریبه همان نقاش معروف هلندی قرن نوزدهم، یعنی "وینسنت ونگوگ" میباشد؛ شخصی که در طی سالهای حیات خویش، در فقرو تنگدستی و گمنامی زندگی میکند. اما در نهایت پس از مرگ، به یکی از بزرگترین نقاشان معروف جهان مبدل میشود.
ونگوگ، یکی از هنرمندان محبوب سامان است. در نتیجه، به محض رویارویی با این نقاش، رابطهی نزدیکی را با او برقرار کرده و به یکی از دوستان نزدیک وینسنت تبدیل میگردد. به طوری که همراه با او به سفرهای مختلفی رفته و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را با این مرد پشت سر میگذارد؛ خاطراتی که سامان شخصا، جزئیات آن را در طول نامههایش به بدری، وصف مینماید.
شخصیت اصلی قصه، "سامان" نام دارد. وی پسری نوجوان میباشد که عاشق هنر نقاشی و نقاشان معروف است. وی به صورت اسرارآمیزی، مدام بین زمانهای مختلف سفر میکند؛ سفرهایی به دورههای بسیار قدیم و نقاط مختلف جهان که موجب ملاقات سامان با نقاشهایی همچون "ونگوگ" میشود. او شرح این دیدارها را در طول نامههایی متعدد، برای تنها خواهرش "بدری" توضیح میدهد.
هماکنون مدت زیادی از این سفرها میگذرد. سامان و خواهرش، در کنار یکدیگر روزگار میگذرانند. بدری، نامههای قدیمی سامان را صرف گذشت سالها، همچنان نزد خود نگاه داشته و همچون گنجینهای بزرگ از آنها مراقبت میکند. حالا بدری مادربزرگ پیر و دوست داشتنی "محسن"، "پریسا"، "مینا" و "مانی" میباشد؛ نوههایی کنجکاو و پرشیطنت که علاقهی بسیار زیادی به آگاهی از زندگی گذشتهی دایی سامان و مامان بدری دارند.
بخشی از کتاب زمانی که هم سفر ونگوگ بودم (بچه محل نقاش ها 3)
فصل ششم
محسن یک جعبهی کوچک آبرنگ با قلمموی درب و داغان پلاستیکی که گوشهی آن بود، از کیف بیرون آورد و گذاشت روی میز آشپزخانه. مادربزرگ به جعبهی آبرنگ ششتایی نگاه کرد و گفت: «خب؟»
محسن بیدرنگ پاسخ داد: «منم میخوام نقاشی رو شروع کنم. اگه ونگوگ تو بیستوهفت سالگی شروع کرده من میخوام تو دروازده سالگی شروع کنم که وقتی بیستسالم شد بتونم به همون خوبی نقاشی کنم.»
مینا که زور میزد جلوی خندهاش را بگیرد، گفت: «حالا کی گفته تو قراره ونگوگ بشی؟»
محسن کمی فکر کرد و گفت: «خب به ونگوگ هم نگفته بودن قراره ونگوگ بشه. ولی شد.»
پریسا گفت: «آخه ونگوگ چه ربطی به تو داره؟ اون با کلی از نقاشای مهم پاریس دوست بود.»
مادربزرگ مشکوک نگاهش کرد: «از کجا میدونی ونگوگ با نقاشای مهمی دوست بود؟»
پریسا گفت: «خودش نوشته بود.»
مادربزرگ زل زد تو چشمهایش: «هنوز که به اون نامه نرسیدیم؟!»
پریسا به تتهپته افتاد: «وقتی... وقتی داشتم جعبهی نامهها رو میبردم بذارم سر جاشون چشمم یهو به نامهی دایی افتاد و ...»
چنان از نگاه مادربزرگ خجل شد که بیاختیار سکوت کرد. مادربزرگ پاکت همان نامه را از جعبه بیرون آورد و گفت: «لابد خودش از تو پاکت بیرون اومد و گفت بیا منو بخون؟»
پریسا چیزی نگفت. یعنی جوابی هم نداشت. بقیه هم سکوت کرده بودند. کسی نفس نمیکشید.
- بعد هم رفتی جریان رو به محسن گفتی؟
محسن پیشدستی کرد و گفت: «این بعد از خریدن آبرنگ بود.»
مادربزرگ مصمم و جدی گفت: «بعدش یا قبلش فرقی نمیکنه. شما بیاجازه...»
پریسا زد زیر گریه. مادربزرگ خیره به باغچه، زیرچشمی نگاهش کرد: «حالا نمیخواد گریه کنی. به جای گریه کردن تصمیم بگیر دیگه اینقدر کنجکاوی نکنی.»
- کنجکاوی که بد نیست مامان بزرگ!
مینا گفت. مادربزرگ با تغیر نگاهش کرد: «بعله. ولی نه وقتی وادارت کنه بیاجازه به وسایل دیگرون دست بزنی. هیچ عالمی با زیر پا گذاشتن اخلاق به جایی نرسیده.»
همه سکوت کردند. اصلا حرفی برای گفتن نداشتند. مادربزرگ نگاهی بین چهار نفرشان چرخاند و گفت: «حالا البته همیشه هم اینطوری نبوده.»
و رو کرد به محسن: «پس تو میخوای مثل اون دوست دایی سامانت بشی هان؟»
محسن از خوشحالی نیشش تا بناگوش باز شد...
کتاب زمانی که هم سفر ونگوگ بودم سومین جلد از مجموعه بچه محل نقاش ها اثر محمدرضا مرزوقی با تصویرگری مجتبی حیدرپناه توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
- نویسنده: محمدرضا مرزوقی
- تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب زمانی که هم سفر ونگوگ بودم (بچه محل نقاش ها 3)
دیدگاه کاربران