معرفی کتاب جاویدان اثر ویکتور سرگئیویچ رزوف
کتاب "جاویدان"، نمایش نامه ای خواندنی با موضوع جنگ است و حال و هوای جامعه ای درگیر جنگ و افراد حاضر در آن را برای مخاطب تشریح می کند؛ جامعه ای که تمامی امیدها، آرزوها و دل بستگی های مادی و دنیایی خود را فدای میهن خویش کرده و در این مسیر، از نثار جان خود نیز کوتاهی نمی کنند. شخصیت اصلی داستان، "باریس"، پسری 25 ساله، جوان و برومند است که در کنار پدر، خواهر و مادربزرگ پیر و مهربانش، روزگار می گذراند. پدرش مردی 57 ساله می باشد که به شغل پزشکی پرداخته و از این طریق امرار معاش می کند. باریس، جوانی عاشق و دل باخته است که دل در گروی عشق "ورونیکا باگداناوا" داده و او را از صمیم قلب دوست می دارد. ورونیکای 18 ساله، نیز به باریس علاقه ی فراوانی دارد و همواره آینده ی خوش و دوران پیری و شکستگی خود را در کنار او تجسم می کند. اما باریس، علی رغم تمامی عشق و وابستگی اش نسبت به ورونیکا، بدون دادن اطلاع قبلی به این دختر و خانواده اش، با مراجعه به اداره های مربوطه، به صورت داوطلب درخواست خود را جهت پیوستن به نیروهای نظامی کشور اعلام نموده، برای ورود به میدان نبرد آماده شده و با ماجراهایی غیرقابل پیش بینی مواجه می گردد.
برشی از متن کتاب
پرده ی اول صحنه ی نخست اتاق ورونیکا. ورونیکا روی کاناپه نشسته و پاهایش را جمع کرده است. رادیو گزارشی از اداره ی اطلاعات جماهیر شوروی پخش می کند: «... در جبهه ی مینسک...» ورونیکا به بلندگوی رادیو نزدیک می شود و محکم به آن می کوبد. رادیو خاموش می شود. باریس وارد می شود. ورونیکا: به ساعت نگاه کن! باریس: در حیاط کارخانه چند تا پناهگاه برای مقابله با حمله ی هوایی می کندند. ورونیکا: این ها به من ربطی ندارد. تو نسبت به من سرد شدی، همین و بس. باریس: ای دخترک احمق! ورونیکا: خب، چه خبر؟ باریس: هیچی. ورونیکا: خوب است. فعلاً از شنیدن خبرهای جدید وحشت دارم. خب ببینم، فردا چی به من هدیه می دهی؟ باریس: این راز است. ورونیکا: نمی گویی؟ باریس: اصلاً و ابداً. ورونیکا: خب نگو. اگر چیز خوشمزه ای باشد فوراً می خورم و فراموشش می کنم. هدیه ای بده که تا مدت ها یادم بماند. تا زمان پیری. پدربزرگ و مادربزرگ که شدیم، نگاهش می کنیم و می گوییم: این مال وقتی است که سنجاب 18 ساله شده بود. صد سال عمر می کنم و صد تا هدیه از تو می گیرم. باریس: هشتاد و دو تا. ورونیکا: اشتباه حساب کردم. باریس به رادیو نزدیک می شود و می خواهد آن را روشن کند. ـ لازم نیست روشنش کنی. اوضاع و احوال جبهه آن طوری نیست که رادیو اعلام می کند. باریس: از کجا می دانی؟ ورونیکا: این طوری می گویند. باریس: ای خاله زنک! ورونیکا: باشد. اگر من خاله زنک هستم، بفرمایید! باریس: ورونیکا! ورونیکا: روشنش کن، روشنش کن. باریس: داری اذیت می کنی؟ ورونیکا: نه خیر. می خواهی چشم هایم را هم ببندم؟ باریس: بنشین و چشم هایت را ببند. ورونیکا: می توانم حرف بزنم؟ باریس: می توانی. ورونیکا: برایت یک شعر می خوانم. باریس: بخوان. ورونیکا: «درناهای کوچولو پر می کشن تو آسمون خاکستری و سفید با منقارهای بلند. قورباغک ها، وزغ ها لب برکه می گشتن می پریدن، جست زنان پشه می کردن شکار. درناهای کوچولو قورباغه ها رو دیدن به سمت پایین پریدن روی زمین جهیدن و اون ها رو بلعیدن. قورباغک ها، وزغ ها، چرا بالا رو نپاییدین؟! همش بالا و پایین می پریدین؟! برا همین شدین شکار». خوشت آمد؟ باریس: چه قدر معنادار بود! ورونیکا: فکر کنم این اولین شعری بود که وقتی بچه بودم حفظش کردم. باریس: و آخریش هم. ورونیکا: به هم می رسیم! باریس بالاخره موفق می شود رادیو را درست کند. از رادیو گزارشی با صدای لویتان پخش می شود. ورونیکا: باریس، تو نسبت به من سرد شدی؟ باریس: ای دخترک احمق. ورونیکا: بله، بله. یک جورایی چشم هایت هم بی حالت شدند. چرا این طوری به من نگاه می کنی؟ باریس: دارم با دقت تماشایت می کنم. ورونیکا: من یکی می دانم چرا این قدر مضطربی. باریس: جالبه... ورونیکا: می ترسی که ببرندت خدمت سربازی. بله، بله، شما را به زور می برند. آماده باش، همه می ترسند. باریس: همه نمی ترسند. ورونیکا: تو آدم با دل و جرئتی هستی، نکند بلند شوی با پای خودت بروی؟ باریس: مگر چه می شود؟ با پای خودم می روم. ورونیکا: ای آب زیرکاه، آب زیرکاه!... باریس جان، ببین، کارت درست نیست. خودت خوب می دانی که بهت گواهی معافیت می دهند و برای همین است که داری لاف می زنی. باریس: چه طوری این حرف به ذهنت خطور کرد؟ ورونیکا: می دانم، همه ی آدم های زرنگ گواهی معافیت دست و پا می کنند. باریس: یعنی به نظر تو، فقط آدم های احمق می روند به جنگ؟ ورونیکا: دیگر با تو حرف نمی زنم. باریس: اگر هم گواهی معافیتی در کار باشد، یکی هست برای دو نفر. یا من یا کوزمین. ورونیکا: خودت را با کی مقایسه می کنی؟ باریس: در کار عملی او صد برابر بهتر از من است. ورونیکا: بس است، بس است... ان شاءالله که کوزمین تو از همه چیز دنیا سر دربیاورد... پس بگو کی روز اول ماه مه جایزه گرفت؟ تو یا ...
نویسنده: ویکتور سرگئیویچ رزوف مترجم: سیده مهنا سیدآقایی رضایی انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب جاویدان - ویکتور سرگئیویچ رزوف
دیدگاه کاربران