معرفی کتاب دست راست آمون اثر لورن هنی
داستان "دست راست آمون"، حکایتی پلیسی و مهیج را شرح می دهد که در دوران حکومت ملکه "ماتکاره هات شپ سوت"، در کشور مصر به وقوع می پیوندد. شخصیت اصلی قصه، "صدبد باک"، مردی بیست و چهار ساله، مبارز، توانمند و باهوش، فرمانده ی پلیس مدجای، می باشد که وظیفه اش، خدمت به "مات"، خدای نظم و قانون است و وفادارانه، تمامی ماموریت های خود را، با همکاری "ایمسیبا"، معاون خویش، به پایان می رساند. در یکی از روزها، هنگامی که باک، تاجر مصری و متخلفی را که محموله های وارداتی خویش را بدون به ثبت رساندن از شهر "آیکن" عبور داده، جهت برقراری عدالت و اجرای قانون، دستگیر و تحویل ماموران امنیتی می دهد، ایمسیبا خبر می رساند که "فرمانده توتی"، فرمانده ی قشون "قلعه ی بوهن" و ارشد فرماندهان قشون در امتداد "بطن الحجر"، باک و "نبوا"، که فرمانده ی سربازان و هم چنین معاون توتی می باشد، را احضار کرده است. از همین روی باک و دستیارش به همراهی نبوا و معاونش، "پتاموس"، عازم قلعه ی بوهن می شوند تا فرمانده ی خود را ملاقات نموده و دستورات وی را اجرا کنند. توتی، در طی این ملاقات، ماموریتی خطرناک و مهم را بر دوش این چهار تن واگذار کرده و آن ها را وارد ماجراهایی خطرناک و مهیج می سازد.
برشی از متن کتاب دست راست آمون اثر لورن هنی
هوا گرم و سوزان بود. از آن روزهایی بود که شکار و شکارچی، هردو، در میان صخره ها یا زیر بوته ها یا در عمق رودخانه پنهان می شدند، نه از هم دیگر بلکه از خدای آفتاب، رع، که نفس آتشینش رطوبت را از هر جانور و گیاه و حتی از خود رود حیات بخش بیرون می کشید. فقط انسان، این بزرگ ترین شکارچی، در آمد و شد بود. صدبد باک، افسر فرمانده پلیس مدجای، در انتهای جنوبی باروی خشتی باریک و طویل شهر کور ایستاده بود. اطرافش سی و چندتایی الاغ پراکنده بودند، همراه با سبدها و عدل هایی که از دل صحرای سوزان به آن جا حمل کرده بودند. دسته ای از نیزه داران که چندتاشان روی خرابه های ساختمانی نشسته بودند با علاقه ناظر این صحنه بودند و زیر لب با هم حرف می زدند. دورتر در سمت چپ، چهار بنا دیوار فروریخته ای را تعمیر می کردند و وقتی حواس ناظرشان پرت می شد دزدکی و کنجکاوانه نگاهی می انداختند. صورت آفتاب سوخته ی باک، سینه ی ستبر و پشت عضلانی اش پوشیده از عرق بود و دامن سفید و تا زانو بلندش تا پایین لکه دار بود. مگسی دوروبر موهای مشکی کوتاه و پرپشتش وزوز می کرد. رایحه ی خوش غله ی درو شده مخلوط با بوی نامطبوع پهن بینی اش را به قلقلک انداخت و موجب عطسه اش شد. در بیست و چهار سال عمرش هرگز چنین گرمایی ندیده بود و به ندرت این قدر منزجر شده بود. با باتومش ضربه ای به دسته های سنگین آبنوس که با رشته های چرمی به هم بسته شده بودند زد و گفت: «سنب، در ازای یک دانه گندم این بار رو روی دوشت می گذارم و وادارت می کنم روزها تو بیابان حملش کنی، همون کاری که با این زبون بسته ها کردی.» «تعداد الاغ های من دو برابر بود، اون افسره تو سمنا ازم گرفت شون. باید همه ی اجناس با ارزشم رو اون جا ول می کردم؟» آه و ناله ی سنب مثل نگاه حق به جانبش آزاردهنده بود. نگاه باک از صورت گوشتالو و هیکل فربه تاجر به سمت موجودات رقت انگیز اطراف چرخید. الاغ ها به حدی لاغر بودند که دنده های شان بیرون زده بود و آن قدر از سفر خسته بودند که نمی توانستند روی پاهای شان بایستند. بار سنگین و نامتوازن باعث شده بود پوست شان ساییده شود. همگی زخم های باز و دراز شلاق داشتند که پوشیده از مگس بود. چشم هایش به سمت بچه ها رفت که در سایه ی باریکی از دیوار بارو در کنار هم کز کرده بودند، پنج دختر و دو پسر و همگی زیر ده سال. چشم ها گود افتاده و پوست شان کدر و کبره بسته از کثافت بود، نیم گرسنه، خسته و بی حال تر از آن بودند که حتی بترسند. اول که دیده بودشان مثل الاغ ها به هم بسته شده بودند. پلیس هیکل دار تیره پوستی که روی زخمی بر پشت بلندقدترین دختر مرهم می گذاشت گه گاه نگاهی به سنب می انداخت که تهدید مرگ از آن می بارید. از چهره ی ده، یازده سرباز دیگری که به حیوانات و بچه ها رسیدگی می کردند معلوم بود که او در این احساس تنها نیست. باک می دانست کافی است کمی از آن جا دور شود تا حادثه ای بی شک مرگبار برای تاجر پیش بیاید. هرچند وسوسه می شد، اما نمی توانست این کار را بکند، وظیفه اش خدمت به مات، خدای نظم و قانون، بود نه این که کفه ی ترازوی عدالت را به دلخواه خود میزان کند. منشی که وظیفه اش جمع آوری عوارض بود باک را از شهر ـ قلعه ی بوهن به قلعه ی سفلای کور فرا خوانده بود. کور بدون هیچ اهمیت استراتژیک با دیوارهای لخت و رنگ نشده و در آستانه ی خرابی سرپناهی بود برای سربازان و کاروان های تجاری که از آن ناحیه عبور می کردند. از آن جایی که بالادست رودخانه در بیش تر سال غیرقابل کشتیرانی بود، کشتی ها در این جا لنگر می انداختند تا کالاهای تجاری شان را تخلیه کنند. سلاطین قبیله هایی که در دوردست در جنوب زندگی می کردند طالب این اجناس بودند و آن ها را با اشیای ...
(مجموعه ادبیات پلیسی) - (معمایی از مصر باستان) نویسنده: لورن هنی مترجم: محمود کامیاب انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب دست راست آمون
دیدگاه کاربران