محصولات مرتبط
کتاب هیچ وقت گفته بودم چقدر خوشبختی؟ ششمین جلد از قصه های یک جورکی نوشته ی دکتر زیوس و ترجمه ی رضی هیرمندی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
کتاب فوق با هدف تشویق کودکان به خوش بینی و به جا آوردن شکر نعمت هایی که دارند، خاطره ای را از زمان کودکی های نویسنده، وقتی که پسری کوچک بود، بازگو می کند؛ روزی پسرک موقع عبور از صحرایی به نام دِرایز، با پیرمردی ملاقات می کند که روی کاکتوسی بزرگ و پر از تیغ نشسته. پیرمرد با خواندن شعری بلند و آهنگین، پندهایی مهم و کارآمد به پسر می دهد. او به پسرک می گوید هر وقت ناراحت و دمغ می شود و احساس بدبختی می کند، با خودش فکر کند آدم های زیادی هستند که او در مقایسه با آنها خیلی خیلی خوشبخت تر است؛ مثلا در مقایسه با مردمی که سرِ پل بانِگلبانگ به سختی کار می کنند، و یا در مقایسه با آنهایی که در شهر گازِیت در یک راه بندان بی پایان گیر افتاده اند و هیچ کاری از دستشان ساخته نیست. پیرمرد به او می گوید هر وقت که از کار کردن خسته شد، به پسری به نام علی سارد فکر کند که مجبور است از صبح تا شب چمن های باغچهی عمویش که هرلحظه در حال رشد هستند را کوتاه کند و یک لحظه هم آسایش و استراحت ندارد و برای کار به این سختی دستمزد ناچیزی هم می گیرد! و... کتاب علاوه بر متن پرکشش و جالب خود، حاوی تصاویر جذاب و طنزآلودی است که اوقات مفرحی را برای خوانندگان به ارمغان می آورد.
مجموعهی فوق در 15 جلد مختلف با عناوینی چون "اگه سیرک دست من بود"، "هیچ وقت گفته بودم چقدر خوشبختی؟"، "هورتون جوجه از تخم درمی آورد"، "اگر پاهای اردکی داشتم" و... برای کودکان به چاپ رسیده است. هر یک از کتاب های این مجموعه قصهی کوتاه بامزه و جذابی دارند که با لحنی آمیخته به طنز و در فضایی خلاقانه و گاه فانتزی روایت شده. تصاویر جذاب و طنز آلود، هم خوانی مناسبی با فضای قصه ها و کاراکترهای مجموعه داشته و بر جذابیت آن افزوده است.
برشی از متن کتاب
روزی روزگاری که خیلی بچه بودم آن وقت ها که از نظر قد خیلی کوچولو بودم در صحرای درایز به پیرمردی برخوردم او برایم آوازی خواند که هیچ وقت فراموش نمیکنم یا دست کم تا به حال فراموشش نکرده ام. پیرمرد یک جای خاردار و تیغ تیغی نشسته بود با این حال، با لبخند شاد و شیرینی آواز خواند: وقتی دیدی اوضاع ناجوره وقتی اوقاتت تلخ بود و دمغ بودی وقتی داشتی از کوره در می رفتی... آن وقت همان کاری را بکن که من می کنم. فقط به خودت بگو، داکی جان راست راستی خیلی خوشبختی! بعضی آدم ها خیلی بیشتر ... آه، خیلی خیلی بیشتر ... وای، خیلی خیلی بیشترتر از تو بدبخت ترند! خوشحال باش که سر پل بانگلبانگ کار نمی کنی همان پلی که دارند در ولایت بامریج، روی خلیج بوبر می سازند. آنجا دنیای پر درد سری است. آدم هایی که آنجا کار می کنند هر دقیقه اش گرفتار گرفتاری اند برو، خروار خروار شکر کن که شانس آوردی جای آنجاها و آن آدم ها نیستی! یامثلاً خیال کن در گازِیت زندگی می کنی و در بزرگراه زِیت اِیت تو راه بندانی این جوری گیر افتاده ای. یا محض نمونه فرض کن در گا - زِیر زندگی می کنی اتاق خوابت این پایین است و توالتت آن بالاست! خیال کن، فقط خیال کن، جای هِربی هارت بیچاره ای که "تروم - دیم - بو - لاتور" ش را باز کرده! حالا مطمئنم که عمراً نمی تواند سرهمش کند. هیچ وقت هم نخواهد فهمید که این "گیگ" یا مثلاً آن "گور" می خورد به آن "اسکروکس" یا "اسنوکس" یا "اسنور". بله، داکی جان، خوشحال باش که جای هربی هارت نیستی که تروم - دیم - بو - لاتورش را باز کرده. خیال می کنی زیاد ازت کار می کشند...؟ پس علی سارد بیچاره را چه می گویی که باید چمن های باغچه ی عمو یش را کوتاه کند آن هم چمن هایی که تند تند قد می کشند.
(کتاب های فندق) نویسنده: دکتر زیوس مترجم: رضی هیرمندی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب هیچ وقت گفته بودم چقدر خوشبختی؟ (قصه های یک جورکی 6)
دیدگاه کاربران