معرفی کتاب پسر هزار ساله
کتاب فوق داستان پسری به نام اَلفی را بازگو می کند که هزار سال پیش، در اثر استفادهی اکسیری جادویی به همراه مادرش به انسانی نامیرا تبدیل شده است. او هنگام استفادهی اکسیر، پسری یازده ساله بود و در طول سالیان درازی که پشت سر گذاشته اند، در همان سن و چهره ای که داشته باقی مانده و بزرگ نشده است. الفی و مادرش در طول زمان اتفاقات تاریخی زیادی را پشت سر گذاشته و تجربیات زیادی را به دست آورده اند.
حوادث و جنگ های گوناگونی از جمله جنگ های صلیبی، جنگ جهانی اول و دوم و... را از سر گذرانده و پا به قرن بیست و یکم می گذارند. آنها در تمام این مدت در شهرهای مختلف انگلستان و با هویت های متفاوت زندگی می کردند و هرگاه برای همسایه ها و اطرافیان در مورد ثابت ماندن سن و چهره شان سوالی ایجاد می شد، به شهر دیگری نقل مکان می کردند.
الفی در طی این سالها چندین بار با بچه هایی که در ظاهر هم سن خودش بودند، دوست شده بود اما تا یک جایی می توانست به این دوستی ادامه بدهد چرا که دوستانش بزرگ می شدند و تغییر می کردند اما الفی در همان سن و سال باقی می ماند و این باعث تعجب و شک دوستانش می شد. زندگی الفی با فراز و نشیب های زیادی همراه بود، تا اینکه در قرن حاضر، به طور اتفاقی با دختری به نام راکسی و پسری به نام اِیدن آشنا می شود و تحت شرایطی مجبور می شود راز زندگی اش را با آنها در میان بگذارد و فصلی تازه همراه با اتفاقاتی غیر قابل پیش بینی در زندگی اش آغاز می شود.
برشی از متن کتاب پسر هزار ساله
آخرین دوستی که در زندگی ام داشتم. جَک مَک گونگال بود. جک بود که همه چیز را عوض کرد. شما احتمالاً سال 1934 را به یاد نمی آورید. اما من آن سال را دوست داشتم. آن زمان یخچال یا تلفن نداشتیم، اما خب، بیشتر مردم هم نداشتند. تلویزیون و رایانه تازه اختراع شده بودند و شصت سال یا بیشتر مانده بود به وقتی که همه از ایمیل و اینترنت استفاده کنند. آدم ها همه چیز را درباره ی یکدیگر می دانستند که این موضوع چندان هم خوب نبود، مخصوصاً اگر می خواستید رازی را پنهان کنید.
تا آن زمان، نزدیک هشتاد سال می شد که من و ماما درخانه ی بلوطی زندگی می کردیم. ماما آن را در سال 1856 به قیمت سیصد پوند نقد خرید. آن زمان می توانستید این کار را بکنید. کاملاً قانونی بود و ما هم به اندازه ی کافی پول داشتیم. خیلی دورافتاده بود و دقیقاً به درد ما می خورد. آن وقت ها هیچ محله ی مسکونی نزدیک خانه مان نبود. ما روی تکه زمینی که برای ساختن کلبه صاف شده بود، چیزهایی کاشتیم. بزی به اسم اِیمی داشتیم و چند تا جوجه. (روی جوجه ها اسم نمی گذاشتیم، چون گاهی آن ها را می خوردیم.)
بیفا عاشق آن جا بود. قبل از این که به آن خانه برویم، برای مدتی خالی مانده بود و یک عالمه موش داشت. در عرض چند هفته بیفا همه شان را گرفت. ما زیاد کتاب می خواندیم. به رادیو -از وقتی که اختراع شد- گوش می دادیم و به آن بی سیم می گفتیم. هفته ای یکی دوبار ماما با دوچرخه ی زهوار در رفته ی کهنه مان تا ویتلی بِی رکاب میزد تا کمی خواروبار بیاورد و گاهی هم من به جای او می رفتم. حواسم بود که بعد از ساعت مدرسه بروم تا کسی فکر نکند از مدرسه فرار می کنم. یک مغازه ی خواروبار فروشی در ایستبورن گاردِنز بود که زن و شوهری آن را اداره می کردند؛ خانم و آقای مک گونگال.
مرد قد بلند و لاغر بود با گوش های سرخ و چشم های تیز و زن کوتاه خپل. آن ها پسری هم سن من داشتند. اسمش جک بود و پشت پیشخوان بهشان کمک می کرد. آشنایی من و جک بالاخره به حدی رسید که با هم سلام و احوالپرسی می کردیم. او یک بار به من کمک کرد که زنجیر دوچرخه ام را جا بندازم. اجازه دادم با آن دوری بزند تا لطفش را جبران کرده باشم و همان موقع بود که پرسید: "کجا زندگی می کنی؟" به دروغ گفتم: "هِکسهام." روال را می دانستم. "فقط اومدم به خاله م سر بزنم." این داستانی بود که اگر کسی چیزی می پرسید، خوب جواب می داد؛ البته کم پیش می آمد کسی چیزی بپرسد، چون ما با آدم های زیادی حرف نمی زدیم.
شهر هکسهام تقریبا ً شصت کیلومتری این جاست؛ به قدری نزدیک است که غیر عادی نباشد و به قدری دور که آشنا نباشد. جک پرسید: "خب کجا می ری مدرسه؟" ساعت چهار عصر و روزی وسط هفته بود. گفتم: "توی هکسهام. فقط این که مدرسه هامون این هفته تعطیلن. یه تعطیلی محلیه...
نویسنده: راس ولفورد مترجم: زهره خرمی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب پسر هزار ساله
دیدگاه کاربران