معرفی کتاب پسرخاله وودرو
جیبسی دختری دوازده ساله است که بر اثر حادثه ای پدر خود را از دست داده و اکنون همراه مادر و ناپدری اش در همسایگی خانهی پدر بزرگش زندگی می کند. او دختر زیبایی است، موهای مجعد طلایی جذابی دارد و به خاطر ظاهرش مورد توجه بیشتر اطرافیان است اما به خاطر از دست دادن پدرش که آتش نشان شجاعی بود، غم بزرگی را در سینه دارد. خاله اش به نام بل ماه ها پیش به طور ناگهانی غیبش زده و هیچ خبری از او در دست نیست. خاله بل پسری به اسم وودرو دارد که چشمانش به خاطر نقص در بینایی لوچ است و برای بهبودی باید عمل شود ولی هزینه ی عمل خیلی زیاد است.
وودرو شش ماه پس از مفقود شدن مادرش، مجبور می شود برای زندگی پیش پدربزرگ و مادربزرگش برود و در همسایگی دختر خاله اش جیپسی ساکن می شود. در ابتدای ورود به خاطر ظاهر وودرو هیچ کسی به برقراری دوستی با او علاقه نشان نمی دهد اما با گذشت زمان و توانایی های بالقوهی او در داستان سرایی و سرگرم کردن بقیه با ماجراهای عجیب و جالب مورد توجه بقیه قرار می گیرد و دوستی محکم و قوی ای با جیپسی پیدا می کند.
هر چه از زمان دوستی آن دو می گذرد، با توجه به تفاوت فاحشی که در خصوصیات ظاهری دارند، دوستی شان قوی تر می شود و درک بیشتری از هم پیدا می کنند و مهم ترین رازهای زندگی شان را برای یکدیگر فاش می کنند. این کتاب در سال 1997 برندهی جایزهی نیوبری شده و خواندن آن به نوجوانانی که با فقدان پدر یا مادر رو به رو هستند و یا دارای نقص و معلولیت جسمانی هستند مفید واقع خواهد شد.
برشی از متن کتاب پسرخاله وودرو
آن روز اصلاً روز من نبود. آن دو به طرف هم خم شدند و از بالای سر من بنا کردند به حرف زدن، انگار نه انگار که من اصلاً حضور داشتم. بعد فیلم شروع شد و آن ها سکوت کردند. سر دردم شدیدتر شد، فهمیدم که تب دارم. تمام سعی ام را کردم که روی ماجراهای فیلم تمرکز کنم، اما رنگ های تند و درخشان فیلم درهم فرو می رفتند و به طرف پایین پرده سرازیر می شدند. تصویر جیمز استوارت می لرزید، تصویر گریس کلی داشت از پلههای فرار ساختمان بالا می رفت تا از پشت پنجره توی اتاق قاتل را ببیند، که یادم می آید دچار وحشت شدیدی شدم.
ذهنم تیره و تار شد، کنترلم را از دست دادم و جیغ کشیدم: "آن تو را نگاه نکن! توی اتاق را نگاه نکن!" پورتر از شدت حیرت میخکوب شده بود. وودرو دستم را گرفت و متوجه شد که دارم از تب می سوزم. و به پورتر گفت: "او دارد می میرد!" او بعدها به من گفت که سر در نمی آورم چه طور ممکن است کسی تا این حد داغ باشد و نمیرد. من هم چنان سر گریس کِلی جیغ می کشیدم: "توی اتاق را نگاه نکن!" اما او صدایم را نمی شنید. مردم صدای فریادم را بلند و واضح می شنیدند، با این حال سعی می کردند فیلم را تماشا کنند و سر من هوار کشیدند که خفه شوم.
پورتر به خودش آمد، من را در آغوش گرفت و به طرف در خروجی دوید. وودرو هم دوان دوان پشت سرمان می آمد. وقتی از جلوی گیشه رد شدیم، پورتر رو به پِرل فریاد زد: "دکتر را خبر کن! بهش بگو فوری بیاید خانه ی ما." یادم می آید که فرو می رفتم... فرو می رفتم... داغ بودم، و خیلی غمگین. از پنجره نگاه نکن. چیز وحشتناکی توی اتاق است. وقتی دوباره چشم هایم را به دنیای حقیقی گشودم، هوا تاریک بود. روی تختخواب خودم بودم. مامان کنارم بود و با پارچه ای نم دار و سرد صورتم را تمیز می کرد. چراغ اتاقم روشن بود، اما یک روسری روی آن انداخته بودند تا شدت نورش کم شود.
چیز زیادی از آن روز به خاطر نداشتم. زیر لب گفتم: "سلام، چی شده؟" مامانم گفت: "سرخک گرفتی. بیماری خیلی بدی است." همه اش همین بود؟ بند بند بدنم تا ریشه ی موهایم بدجوری درد می کردند. حتی پلک هایم دردناک بودند و مامانم به آن می گفت سرخک. پرسیدم: "وودرو کجاست؟" -بابابزرگ بردش سینما، سانس7:30. -چرا؟ فیلم را تا آخر ندیدیم؟ مامان لبخند زد و گفت: "نه، ولی وودرو می تواند پایان فیلم را برایت تعریف کند." آن موقع، اصلاً برایم مهم نبود.
به عمرم این قدر حالم بد نشده بود. مامان گفت: "پورتر هم توی رختخواب است. دکتر بهش قرص آرام بخش داده." -چرا؟ -از وضعیت تو به قدری ترسید که چیزی نمانده بود سکته کند. تو هذیان می گفتی و او می ترسید که نکند تشنج کنی. -فردا باید بروم مدرسه؟ -اوه نه، تا سپتامبر خانه می مانی. هفته ی بعد، این ترم تمام می شود، ولی تو دست کم باید تا ده روز بعدش هم توی تاریکی در رختخواب بمانی...
نویسنده: روت وایت مترجم: محبوبه نجف خانی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب پسر خاله وودرو
دیدگاه کاربران