معرفی کتاب تابستان
اثر فوق داستان دختری به نام سوفیا و مادربزرگش را روایت می کند که همراه پدرش در یکی از جزایر فنلاند زندگی می کنند. مادربزرگ یکی از ساکنین قدیمی جزیره به شمار می رود و با همه جای آن آشناست. سوفیا همراه مادربزرگ در جزیره به گشت و گذار می پردازد و تجربیات گوناگونی به دست می آورد.
او در برخی تجربیات مادربزرگ نیز شریک شده و لحظه های خوبی را برای هم می سازند. مادربزرگ که خود نیز حال هوای کودکانه اش را حفظ کرده، گاهی مثل نوه اش به تجربیات جدیدی دست پیدا کرده و از حرف ها و کارهای او درس می گیرد. آنها با حفظ احترام نسیت به هم مانند دو دوست به گفت و گو پرداخته و هیجانات و اتفاقات جدیدی را تجربه می کنند و آن را با یکدیگر درمیان می گذارند. مادر بزرگ به سوفیا اجازه می دهد در آبهای عمیق شنا کند، شب را در بیرون از کلبه و داخل چادر بخوابد تا بتواند به استقلال شخصیتی برسد.
او پیرزنی بسیار با تجربه و داناست ولی در عین حال گاهی همراه سوفیا دست به شیطنت های بچه گانه ای می زند و هیجان زیادی را برای نوه و خودش به ارمغان می آورد؛ مثل روزی که بدون اجازه وارد ویلایی شخصی می شوند، که به تازگی در نزدیکی خانه شان ساخته شده و در همان موقع، با آمدن صاحب ویلا که تاجر ثروتمندی است، دچار دردسر می شوند. اثر فوق عشق و رابطهی عمیق و اثرگذار بین یک مادربزرگ و نوه را به خوبی به تصویر کشیده و با نثری روان و پر کشش، برخی خاطرات و تجربه های آن دو را بازگو کرده و اوقات بسیار دوست داشتنی و جذابی را برای مخاطب به ارمغان می آورد.
برشی از متن کتاب تابستان
سوفیا از مادربزرگش پرسید که آسمان شبیه چیست. مادربزرگ جواب داد شاید شبیه همان دشتی باشد که سر راه دهکده از آن رد شده بودند و برای تماشایش ایستاده بودند. هوا خیلی گرم بود و جاده سفید و ترک خورده. برگ های تمام گیاهان کنارجاده پوشیده از خاک بود. آن ها وارد علفزار شدند و روی علف های بلند و سبزی نشستند که اصلا خاک آلود نبود، علف هایی که پر بود از گل های استکانی و پای گربه و آلالهی چمنزار.
سوفیا از مادربزرگ پرسید: "توی آسمان مورچه هست؟" مادربزرگ در حالی که با احتیاط روی کمرش دراز می کشید، جواب داد: "نه." کلاهش را روی بینی اش کشید و سعی کرد یواشکی چرت کوتاهی بزند. از دوردست صدای خستگی ناپذیر و آرام چند ماشین کشاورزی به گوش می رسید. اگر ماشین را خاموش می کردند، به راحتی می شد در سکوت به صدای حشرات گوش داد. صدای هزاران و میلیون ها حشره ای که سراسر جهان را پر از امواج جاذبهی تابستان می کردند.
سوفیا چند گل چید و در دستش نگه داشت تا اینکه گل ها گرم شدند، دیگر مانند قبل خوشایند نبودند. بعد گذاشتشان روی مادربزرگ و از او پرسید که خدا چطور می تواند به دعای تمام آدم هایی که هم زمان دعا می کنند توجه کند. مادربزرگ، خواب آلود، از زیر کلاهش زمزمه کرد: "خدا خیلی باهوش است." سوفیا گفت: "دقیق جواب بده. چطور وقت می کند؟" -منشی دارد. -ولی اگر وقت نداشته باشد با منشی اش صحبت کند، چطور نی تواند قبل از آنکه اوضاع خراب شود، دعای آدم را برآورده کند؟ مادربزرگ وانمود کرد خواب است، ولی خوب می دانست کسی را نمی تواند گول بزند.
سرانجام گفت: "از لحظه ای که دعا می خوانیم تا لحطه ای که دعایمان به خدا می رسد، هیچ خطری پیش نمی آید. او این طوری برنامه ریزی کرده است." آن وقت نوه اش سوال کرد: "وقتی از کاج می افتیم و داریم بین زمین و هوا دعا می کنیم چه؟ مادربزرگ که سر حال آمده بود گفت: "هه هه هه، می گذارد به یک شاخهی درخت آویزان شوی." سوفیا اقرار کرد: "عاقلانه است. حالا نوبت توست که سوال کنی، ولی فقط دربارهی آطمان باشد." -به نظر تو همهی فرشته ها لباس می پوشند؟ و این طوری هیچ کس نمی تواند بفهمد دختر هستند یا پسر؟ -از این سوال های احمقانه نکن. خوب می دانی که همه شان لباس می پوشند! حالا گوش کن ببین چه می گویم.
اگر یکی از آنها بخواهد مطمئن شود آن یکی دختر است یا پسر، کافی است زیرش پرواز کند و ببیند شلوار پوشیده با نه.-آهان، خوب شد فهمیدم. حالا نوبت توست. -فرشته ها می توانند پرواز کنند بروند به حهنم؟ -حتما! می توانند آ نجا کلی از دوست و آشناهای خودشان را پیدا کنند. سوفیا فریاد زد: "حالا گیرت انداختم! دیروز گفتی جهنمی وحود ندارد!" مادربزرگ به ستوه آمد.
نشست و گفت: "امروز هم دقیقا همین فکر را می کنن. ولی حالا داریم بازی می کنیم!" -نه خیر، بازی نمی کنیم، وقتی راجع به خدا حرف می زنیم، جدی است. او هیچ وقت چیز احمقانه اب به نام جهنم درست نمی کند! -دقیقا همینوکار را کره! -نه، جهنم را درست نکرده! -چرا، یک جهنم بسیار بزرگ مادربزرگ، که دیگر کفرش درآمده بود، با سرعت از جایش بلند شد.
تمام دشت دور سرش چرخید و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. کمی صبرکرد و کفت: "سوفیا این موضوع حر و بحث ندارد! خودت خوب می فهمی که زندگی آن قدر سخت هست که لارم نباشد بعدش تنبیه بشویم. هدف اصلی این است که در زندگی دلگرم شویم." سوفیا فریاد زد: "هیچ هم سخت نیست. پس شیطان را چه می گویی؟ او که دیگر در جهنم زندگی می کند...
نویسنده: تووه یانسون مترجم: یاسمن تورنگ انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب تابستان
دیدگاه کاربران