معرفی کتاب روزی که یاد گرفتم عنکبوت ها را اهلی کنم
راینر پسری است که به دلیل بیمار بودن مادر و در نتیجه عدم رسیدگی و تربیت نادرست، ناهنجاری های اخلاقی و رفتاری زیادی دارد؛ همیشه سر و رویی کثیف و دست هایی زبر و پینه بسته و ناخن هایی جویده شده دارد. بچه های مدرسه معتقد هستند که او فردی مزاحم، فضول، بی خاصیت، به شدت دغل و حیله گر است. مدام به صورت مخفیانه دنبال بچه ها راه می افتد و در کارهایشان فضولی می کند و از آن ها می خواهد تا در بازی هایشان شرکت کند. اما آن ها از او فاصله می گیرند و از آنجایی که بهداشت فردی خود را رعایت نمی کند اسمش را راسو بوگندو گذاشته اند.
دختربچه ای که با پدر و مادرش در همسایگی راینر زندگی می کند از گربه زیرزمینی و عنکبوت خیلی می ترسد؛ او چندین بار مساله ترس خود را با خانواده اش در میان گذاشته اما آن ها اهمیتی نمی دهند. به همین دلیل تصمیم می گیرد تا موضوع را با راینر در میان بگذارد و راهی برای خلاص شدن از دست گربه و عنکبوت پیدا کند؛ راینر گربه زیرزمینی را فراری می دهد و راه و رسم اهلی کردن عنکبوت ها را به دخترک یاد می دهد.
دختر به دلیل مهربانی و اینکه راینر در حل مشکلش کمکش کرده با او دوست می شود؛ رفته رفته شجاعت و جسارت راینر روی رفتار او تاثیر می گذارد و باعث می شود تا دخترک بر ترس هایش غلبه کند. طولی نمی کشد که نه تنها بچه ها بلکه والدین و حتی همسایه ها، او را به خاطر این دوستی سرزنش و تحقیر می کنند؛ آن ها نگران این هستند که دخترک تحت تاثیر رفتارهای نادرست راینر قرار بگیرد. دخترک باید هر چه سریع تر تصمیم خود را بگیرد و به دوستی با راینر خاتمه بدهد ...
برشی از متن کتاب روزی که یاد گرفتم عنکبوت ها را اهلی کنم
راینر از سر گذر پیچید بالا و رفت به آن سمتی که نزدیکی های پل هوایی خانه ای ترسناک قرار داشت. تا جایی که یادم می آمد هرگز کسی توی آن خانه زندگی نکرده بود. شیشه ی تمام پنجره ها شکسته بود و کنار در، تابلویی زرد رنگ با حاشیه ای کاملا مشکی به چشم می خورد: ورود ممنوع! مسئولیت قانون شکنی بچه ها، با پدر و مادرشان است. امضا صاحب ملک. ورود ما بچه ها به آن خانه اکیدا ممنوع بود. بابام گفته بود: "حتی اگر یک بار ببینم که رفته ای آنجا، پوست از سرت می کنم." و پوست از سر کندن بدترین جریمه ی عالم بود. هزار بار بدتر از زندانی شدن توی خانه.
اما راستش خودم هم هیچ وقت حاضر نبودم داوطلبانه پایم را توی آن خانه بگذارم. چون بابابزرگ مارتینا تیمان ماجرای بچه ای را که خفه شده بود برایمان تعریف کرده بود: "سال ها پیش... مادرش خفه اش کرده بود... توی آن خانه... با یک بالش... آن قدر بالش را فشار داده بود... که نفس بچه قطع شده و دیگر تکان نخورده بود." راینر گفت: "جلوتر نیا! همین جا بمان!" بعدش نگاهی به اطراف انداخت و پاورچین پاورچین رفت تا کنار خانه هه. توی خیابان هیچ آدمی دیده نمی شد.
یک لحظه امیدوار شدم و فکر کردم، حتما می خواهد تنهایی برود آن تو. اما بعد با سر بهم علامت داد و گفت: "سریع بیا این ور!" بعد من را کشید پشت خانه و پنجره ای باز را نشانم داد: "از آنجا می رویم تو! بجنب دیگه!" از روی تاقچه ی پشت پنجره پریدیم تو. حالا توی اتاقی تاریک بودیم. همه جا پر از سوراخ و حفره بود. روی کفپوش چوبی، روی سقف. و از دیوارها تکه های کاغذدیواری آویزان بود. کاغذدیواری های گلداری که رنگشان پریده بود.
اتاق بوی ماندگی و نا می داد و سرد بود. از ترس حالم داشت به هم می خورد. اما نباید ترسم را نشان می دادم. راینر کف دست هایش را کوبید به هم و صداهای عجیبی از گلویش درآورد: "خیش، خیش!" و دوباره: "خیش، خیش!" از یک جایی صدای خش خش آمد. راینر پرسید: "صدای موش های صحرایی را می شنوی؟" در حالی که نفسم از ترس بالا نمی آمد، ایستاده بودم توی تاریکی و گوش تیز کرده بودم.
درست از بالای سرمان صدای تاپ تاپ قدم هایی سریع را شنیدم. چند لحظه بعد زیغ زیغی آهسته به گوشم خورد. راینر پچ پچ کنان گفت: "بیا. الان می رویم بالا. اما سروصدا نکن!" کورمال کورمال دستمان را زدیم به دیوار و خیلی با احتیاط و آهسته از دم پنجره رفتیم آن سر اتاق و بعدش رسیدیم به راهرویی کوچک.
پلکانی بدون حفاظ و نرده می رفت سمت طبقه ی بالا. پله ها غزغز صدا می دادند و هر بار که صدای غزشان در می آمد، می ایستادیم و صبر می کردیم. دست هایم خیس عرق شده بودند و قلبم جوری می زد که فکر می کردم الان از توی حلقم می پرد بیرون. بالاخره بعد از مدتی که به نظرم خیلی طولانی آمده بود رسیدیم به پله ی آخر.
(کتاب های فندق) نویسنده: یوتا ریشتر مترجم: کتایون سلطانی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب روزی که یاد گرفتم عنکبوت ها را اهلی کنم
دیدگاه کاربران