کتاب انگشت مهندس، جلد پنجم از مجموعه ی شرلوک هلمز اثر آرتور کانن دویل و ترجمه ی سید حبیب الله لزگی از نشر ذکر به چاپ رسیده است.
روزی مرد جوانی که حدود 25 سال سن دارد و مهندس جوانی به نام ویکتور هدرلی است پا به خانه ی دکتر واتسون می گذارد و دکتر پس از معاینه ی او که بسیار رنگ پریده و عصبی به نظر می رسد متوجه می شود شخصی شب گذشته به وسیله ی یک ساطور انگشت شست دست چپ مهندس جوان را قطع کرده است. دکتر واتسون مرد جوان را نزد شرلوک هلمز می برد تا هر دو با هم داستان این مهندس جوان را بشنوند. داستان به این صورت می باشد که مردی به نام کلنل لیسندر ستارک به مهندس جوان مراجعه می کند و از او می خواهد برای تعمیر دستگاه پرس به خانه ی او در ایفورد برود و برای این کار دستمزد بالایی نیز پرداخت می کند. ویکتور هدرلی به این کار مشکوک می شود، ولی از آن جایی که به پول نیاز دارد قبول می کند تا شبانه با قطار به ایفورد برود. زمانی که به ایستگاه می رسد کلنل منتظر اوست و او را با کالسکه ای که شیشه هایی مات دارد و فضای بیرون از آن مشخص نیست، به خانه ی خود می برد. پس از عبور از چندین راهروی تاریک آن ها وارد اتاقی می شوند که دستگاه در آنجا قرار دارد و ویکتور هاردلی پس از تعمیر دستگاه متوجه می شود کلنل از دستگاه برای کارهای خلاف استفاده می کند. کلنل که خود را در خطر می بیند سعی می کند مهندس جوان را به قتل برساند و ویکتور برای نجات جانش خود را از پنجره ی طبقه ی دوم آن خانه به پایین پرتاب می کند، اما در آخرین لحظه درست قبل از افتادن ویکتور، کلنل با ساطوری که در دست دارد انگشت شست ویکتور را که لبه ی پنجره را گرفته است، قطع می کند و ... .
شرلوک هلمز که بزرگترین شخصیت کارآگاهی در ادبیات انگلستان است توسط نویسنده ای که شغل اصلی اش چشم پزشکی بود به رشته ی تحریر در آمد. آرتور کانن دویل شخصیت شرلوک هلمز را از یک جراح به نام جوزف بل الهام گرفته است. جوزف بل با دیدن ظاهر مردم می توانست از شخصیت درونی آن ها آگاه شود. در داستان های شرلوک هلمز او به همراه دوست و همکار صمیمی اش دکتر واتسون، پزشک بازنشسته ی ارتش، پرده از رازهای موجود در پرونده ها برمی دارند. این مجموعه از 36 جلد تشکیل شده که به صورت مجزا و همچنین در 4 کتاب که هر یک از 9 داستان تشکیل شده اند نیز به چاپ رسیده است. این مجموعه توسط کتابنامه ی آموزش و پرورش به عنوان اثری مناسب معرفی شده است.
برشی از متن کتاب
دکتر واتسون که با شرلوک هلمز در خیابان بیکر زندگی می کرد، بعد از ازدواج به خانه ی دیگری نقل مکان کرد و در آن جا به کارش ادامه داد. یک روز صبح زود، پیشخدمت او را از خواب بیدار کرد و اطلاع داد که بیماری برای دیدنش آمده است. دکتر واتسون با عجله لباس پوشید و با خودش فکر کرد: «اگر کسی صبح به این زودی به سراغ من آمده است، حتما کار فوری و اورژانسی دارد.» دکتر وارد هال شد. جایی که معمولا بیماران منتظر او می شدند. تازه وارد روی صندلی نشسته بود، پشتش به دکتر واتسون بود و بی قراری می کرد.
وقتی دکتر واتسون مقابل بیمار جدیدش نشست، متوجه شد که او مرد جوانی است. حدود 25 سال سن داد و بدنش نسبتا قوی و عضلانی است. دستمالی دور دست چپش پیچیده و خیلی عصبی و رنگ پریده به نظر می رسد. در همان حال به سختی لبخندی روی لب آورد و گفت: «ببخشید که صبح به این زودی شما را از خواب بیدار کردم، دکتر. اما دیشب اتفاق بدی افتاد. اسم من ویکتور هدرلی است و مهندسم.» دکتر واتسون روی دستمال چند لکه خون دید.
مهندس خیلی آهسته باند دور دستش را باز کرد. دکتر واتسن متوجه شد دست او انگشت شست ندارد و جای آن خون آلود است. دکتر واتسون شوک زده فریاد زد: «خدای من. آقای ویکتور چه بلایی سر انگشت شما آمده است؟» مهندس جوان نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و خندید. کاملا معلوم بود که از دست دادن خون زیاد او را خیلی ضعیف کرده است. دکتر واتسون بازوهای مهندس را گرفت، به شدت تکان داد تا به حالت عادی برگردد. وقتی حال ویکتور بهتر شد گفت: «یک ساطور انگشتم رابرید.» دکرت واتسون پرسید: «اتفاقی بود؟» مهندس جواب داد: «اصلا و ابدا. مردی عمدا آن را برید.» ویکتور ادامه داد: «به محض این که انگشتم را برید، خون ریزی زیادی کرد و آن را بستم.»
دکتر واتسون جای زخم را که دوباره شروع به خون ریزی کرده بود، با الکل شست و باند جدید دور آن پیچید. مهندس گفت: «با این باند جدید احساس بهتری دارم. باید به اداره پلیس بروم و شکایت کنم. اما نمی دانم آن ها داستان عجیب مرا باور می کنند یا نه؟» دکتر واتسون گفت: «اگر از نظر تو اشکالی ندارد می توانیم پیش دوست عزیزم شرلوک هلمز برویم. او حتما به این ماجرا گوش می دهد و مشکل شما را حل می کند. دوست داری او را ببینی؟» مهندس جواب داد: «مگر تو کاراگاه بزرگ، شرلوک هلمز را می شناسی؟ اگر مرا پیش او ببری لطف بزرگی به من کرده ای.» بعد از این که دکتر واتسون به آن مرد ضعیف یک نوشیدنی داد، او را پیش شرلوک هلمز برد.
شرلوک هلمز روی صندلی راحتی مشغول پیپ کشیدن و خواندن روزنامه بود. او به دکتر واتسون و مهندس جوان خوشامد گفت. نگاهی به مهندس کرد و پرسید: «به نظر می رسد شب بدی را پشت سر گذاشته ای. بنشین تا با هم صبحانه بخوریم.» پیشخدمت دو بشقاب دیگر آورد و روی میز گذاشت. بعد از خوردن صبحانه، مهندس که حالش بسیار بهتر شده بود، گفت: «از شما خیلی متشکرم آقای هلمز. حالا بهترم.» هلمز گفت: «پس حالا بگو مشکلت چیست.» مهندس گفت: «آقای هلمز اسم من ویکتور هدرلی است و مهندسم. دیروز وقتی می خواستم از محل کار به خانه بروم، منشی ام گفت مردی برای دیدن من آمده است. ...
(کتاب های قاصدک)
(مجموعه مصور معماهای پلیسی نوجوان)
(مشهورترین داستان های کارآگاهی جهان)
نویسنده: آرتور کانن دویل
مترجم: سید حبیب الله لزگی
انتشارات: ذکر
نظرات کاربران درباره کتاب انگشت مهندس (ماجراهای شرلوک هلمز 5)
دیدگاه کاربران