معرفی کتاب ناخدا املت
کتاب فوق حاوی دو داستان طنز نسبتا کوتاه با عنوان های ناخدا املت و آفریقا می باشد. داستان ناخدا املت ماجرای پیرمرد روستایی را روایت می کند که همیشه در حسرت داشتن یک کشتی بزرگ بوده؛ تا این که یک روز به طور اتفاقی در سبزه زارهای اطراف روستا کشتی شکسته و به گل نشسته ای را پیدا می کند. همان جا مقداری گوجه و خیار کاشته و دو مرغ هم نگه می دارد. از آن روز به بعد او تصمیم می گیرد که در کشتی زندگی کرده و در خیال خود، ناخدای آن باشد.
پیرمرد علاقه ی وافری به املت دارد و تنها غذایی که می پزد املت است از این رو همه او را ناخدا املت می شناسند. در بخش های مختلف داستان، او خاطراتی که از این غذا دارد را با بیانی طنز تعریف می کند. مثلا سال ها پیش که او پسر نوجوانی بوده همراه عمویش برای انجام کاری به شهر دیگری می روند. آن ها با هم به رستورانی در ترمینال می روند و املت می خورند، اما عمو کلی فلفل داخل املت می ریزد و ناخدا که به هیچ وجه نمی توانسته از غذای محبوبش بگذرد، آن را می خورد.
خلاصه املت پر فلفل بلایی بر سرش می آورد که هرگز آن را فراموش نمی کند. از طرفی پدر ناخدا املت به دلیل خاطره ی بدی که داشته هیچ وقت لب این غذا نزده بود و هرگز هم خاطره اش را برای هیچ کس تعریف نکرده تا این که یک روز به دلیل اصرارهای ناخدا املت، رازش را برای پسرش فاش می کند ...
برشی از متن کتاب ناخدا املت
ناخدا از پنجره ی کشتی بیرون جهید؛ یک گوجه و یک فلفل دلمه ی شیک را از توی باغچه کند و آن وقت بود شما فهمیدید کشتی در پیت ناخدا وسط یک سبزه زار بیرون از شهر رها شده. در حالی که تا چند صد کیلومتری آن جا صد هیچ دریایی وجود نداشت و ناخدای پیر اصلا ناخدا نبود. پیر بود اما ناخدا نبود؛ با خدا هم نبود و ریشش همیشه شش تیغه بود؛ توی زندگی اش حتی یک بار هم سوار کشتی نشده بود. وقتی غذای ناخدای پیر حاضر شد، برای قضای حاجت روی صندلی سفیدش نشست، شلوارش را تا نیمه پایین کشید و آب پاشی کرد به سبزه زار.
در نهایت شروع کرد به خوردن غذای مورد علاقه ی همیشگی اش. املت مرا یاد عمویم می اندازد، یاد ترمینال. انگار املت و ترمینال با هم اختراع شده اند توی تاریخچه ی اختراعات ذهنم. به این صورت که برق: ادیسون، تلفن: گراهام بل، هواپیما: برادران رایت، و اما ترمینال و املت: عمویم! اسمش عباس بود. همیشه مایکل جکسون گوش می داد. یک روز که برای کاری به شهر دیگری سفر می کردیم، سوار یک اتوبوس شدیم که کف آن انگار با لکه های سبز ناس تزیین شده بود و تویش بوی گه بچه ی شیرخواره می داد.
یک گه خاصی بود، انگار یک زرد عجیب دوست داشتنی. مخصوصا در معیت لاستیک آبی اش خیلی حاضتر می شد. صدای نی نی ها اتوبوس را پر کرده بود و عمویم داشت خر و پف می کرد، من کتاب الیور توییست را می خواندم. خوشحال بودم از اینکه آن روز توانسته بودم مسجد محل را بپیچانم و به جای احکام و مفاهیم چارلز دیکنز بخوانم. وقتی رسیدیم، خیلی آدم دیدم.
هر جا، نگاه می کردی، آدم بود، آدمهای مختلف. آن روز همه ی زنکه های توی ترمینال، وقتی می خواستند از کنارم رد شوند با ساکشان می زدند به سرم. البته کارشان از روی حواس پرتی بود اما فحشی نیست که به شان نداده باشم. بعد با عمویم رفتیم توی یک رستوران، که مثل یک راهرو بود و فرش داشت و روی در ورودی اش نوشته شده بود: «آملت».
ما توی یک بشقاب چدنی املت، یا به قول صاحب آنجا آملت، خوردیم، البته با پیاز و ترشی و نان سنگک خاش خاشی. بله املت! همان لحظه بود که توی ذهنم عمویم بود که املت را اختراع کرد. به به! خیلی حال داد. خیلی خوشمزه بود و به همه ی آن بدبختی ها می ارزید. عمویم توی املت کلی فلفل ربخت و من وقتی یواشکی رفتم توی توالت زنانه متوجه ی ضرب المثل «خودکرده را تدبیر نیست» شدم.
فلفل ها برایم یک دردسر اساسی درست کرده بودند، به شکلی که گریه ام در آمد و خانم های استفاده کننده از سرویس بهداشتی حضورم را احساس کردند و با لگد پرتم کردند بیرون. املت همچنان برای من دوست داشتنی بود، تا اینکه بابایم به من گفت که چرا از املت بدش می آمده و هیچ وقت نمی خوردهو من و بابایم سوار تراکتور بودیم و داشتیم از مزرعه برمی گشتیم خانه. پرسیدم: بابا! چرا شما هیچ وقت املت نمی خورید؟
نویسنده: بهروز شیدا تصویرگر: امیر مفتون انتشارات: خط خطی
نظرات کاربران درباره کتاب ناخدا املت
دیدگاه کاربران