معرفی کتاب کنار دریا، مرخصی و آزادی
کتاب حاضر مجموعه ی ده داستان کوتاه و خواندنی تحت عناوین "موشک و مار و دریا"، "مسابقه"، "صبح روز عید"، "عالی جناب"، "شوخی"، "نقش اول"، "سه روز"، "اولین نامه ی یک شاعر نابغه و دو نامه ی دیگر"، "مرخصی" و "آزادی" را به مخاطب ارائه می دهد. "جعفر مدرس صادقی"، با استفاده از گفتاری ساده و روان و بهره گیری از ذوق و استعداد سرشار خویش در داستان نویسی کوتاه، ضمن روایت قصه هایی جذاب و پرکشش، خواننده را با شخصیت های حکایت های ساختگی خود همراه می سازد. به عنوان مثال در داستان "موشک و مار و دریا"، ماجرای خواندنی مسافرت سه خانواده را می خوانیم که با دو ماشین به سمت مقصد خود در حال حرکت می باشند. شخصیت های اصلی داستان، "محسن"، "بهمن" و راوی هستند که سه دوست صمیمی و هم بازی یک دیگر اند. این سه پسر، به همراه مادر بهمن، سوار بر پژوی پدر بهمن هستند و مادر و پدر و خواهر راوی و هم چنین مادر محسن و خواهرش، "سوسن" نیز، در داخل بیوک پدر محسن حضور دارند. در طول محتوای این قصه، راوی به نقل جزئیات لحظه به لحظه ی سفر خود و همراهانش پرداخته و خواننده را مجذوب روایت خود می کند.
برشی از متن کتاب
موشک و مار و دریا من و بهمن و محسن توی پژوی 504 پدر بهمن نشسته بودیم. پدر بهمن پشت فرمان بود و مادر بهمن بغل دست او و ما بچه ها عقب نشسته بودیم. پدر و مادر من توی بیوک پدر محسن بودند. مادر محسن نشسته بود جلو و خواهر محسن و خواهر من روی صندلی عقب، پهلوی پدر و مادر من نشسته بودند. من و محسن دوست داشتیم توی ماشین پدر محسن باشیم، چون پدر محسن تندتر می راند. اما سوسن، خواهر محسن گفته بود من توی ماشینی که پسرها بنشینند نمی شینم، چون که ما سه نفر درست پیش از سوار شدن، توی کوچه ی خودمان، فوتبال بازی کرده بودیم و بوی عرق می دادیم. سوسن سوم راهنمایی بود و خیلی خودش را می گرفت. تازه خود بهمن می خواست، توی ماشین خودشان باشد، چون که بچه ی خیلی لوسی بود و کم تر پیش می امد که از پدر و مادرش جدا بشه و توی راه فهمیدیم که از جاده و دره ها و تونل های طولانی وحشت دارد. وسط نشسته بود، بین من و محسن، و به اطراف نگاه نمی کرد و حرف هم نمی زد. پدر بهمن با احتیاط رانندگی می کرد و از بیوک پدر محسن همیشه عقب می ماند، محسن می گفت زور پژو هیچ دست کمی از بیوک ندارد، ولی پژوی پدر بهمن در طول راه همیشه از بیوک پدر محسن عقب می ماند. ربطی به زور ماشین نداشت، پدر بهمن از شصت کیلومتر در ساعت بیش تر نمی رفت و مادر بهمن هم همیشه مراقب بود و اگر عقربه ی کیلومتر شمار از مرز شصت کمی پیش می رفت، به پدر بهمن می گفت «چه خبره؟! یواش تر برو!» جاده پیچ و خم های تند و سربالایی ها و سرازیری های تند خیلی داشت و همیشه نمی شد با سرعت زیاد رفت. اما جایی هم که می شد و جاده صاف و خلوت بود، پدر بهمن بیش تراز شصت یا هفتاد نمی رفت. ما از دور بیوک سفید پدر محسن را تماشا می کردیم و تفریح مان این بود که بیوک را سر پیچ ها و توی سربالایی ها، وسط ماشین های جلویی پیدا کنیم. اما بیوک سفید از ماشین های جلویی جلو می زد و می رفت توی شکم جاده و دیگر پیدا نبود، تا نیم ساعت یا یک ساعت بعد که می دیدیم کنار جاده ایستاده است و منتظر مانده است تا ماشین ما برسد و آن وقت باز راه می افتاد و از ما جلو می زد و من و محسن برای پدر و مادرهامان که توی بیوک بودند دست تکان می دادیم. این هم یک تفریح دیگرمان بود. تفریح دیگرمان تماشا کردن جاده و کوه ها و دره های سرسبز و شمردن تونل ها بود. بعد هوا مه الود شد و دیگر حتی تابلوهای راهنمایی کنار جاده هم پیدا نبود، و بعد هوا تاریک شد و هم تاریک بود و هم درست پیدا نبود. من افتاده بودم به چرت زدن و فقط از لای پلک هام به گوش های شکسته و به پشت کله ی پدر بهمن نگاه می کردم...
نویسنده: جعفر مدرس صادقی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب کنار دریا، مرخصی و آزادی
دیدگاه کاربران