loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب ناکجا آباد - جعفر مدرس صادقی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب ناکجا آباد اثر جعفر مدرس صادقی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

شخصیت اصلی داستان که راوی آن نیز هست، پسری جوان می باشد که به روایت زندگی گذشته و حال خود برای مخاطب می پردازد؛ وی پدرش را سال ها پیش، بر اثر تصادف از دست داده و از آن پس همراه با مادرش روزگار سختی را سپری می کند. در این هنگام، آن ها خانه ای در جنوب شهر داشتند که خود نیز در آن زندگی می کردند؛ اما مادر به ناچار، جهت تامین هزینه های  خود و فرزندش، تمامی اتاق های منزل را تخلیه کرده و کلیه ی لوازم گران بها، عتیقه و یادگاری ای را که از شوهر مرحومش هدیه گرفته بود، به پذیرایی، منتقل می کند. خود و پسرش نیز به یکی از اتاق های طبقه ی پایین رفته و در آن ساکن می شوند. سپس اقدام به اجاره ی تک تک اتاق ها کرده و پذیرایی را نیز به افراد مورد اعتماد خود کرایه می دهد. روزها از پی هم می گذرد تا این که راوی قصه، به پسری بالغ مبدل گشته و خواهان استقلال در زندگی می شود. بنابراین مادر پذیرایی را در اختیار او قرار داده و از آن پس، این قسمت خانه، اتاق شخصی پسر محسوب می گردد. وی مدتی پس از ورود به اتاق پذیرایی، نسبت به لوازم عتیقه ی موجود در اطرافش و شلوغ بودن محیط زندگی اش اعتراض می کند اما مادر به هیچ وجه راضی نمی شود که وسایلش را به مکان دیگری منتقل نماید. از همین روی، فکر فروش پنهانی لوازم مذکور به ذهن پسر خطور کرده و آن ها را یکی یکی و دور از چشم مادرش، به فروش می رساند و پول خوبی به جیب می زند. با فاش شدن این ماجرا، مادر ابتدا عصبانی می شود اما هنگامی که از منفعت معامله های صورت گرفته، آگاه می شود از پسرش می خواهد تا با خرید و فروش لوازم عتیقه کارش را توسعه بخشد و پول بیش تری به دست آورد. او نیز به توصیه های مادر عمل کرده و به فردی ماهر در کارش تبدیل می شود تا این که، در یکی از همین روزها، زن از فرزندش می خواهد، جهت وصول طلبی، به شهرستان برود، پسر نیز پذیرفته و راهی سفری پر ماجرا و خواندنی می شود؛ سفری که حکایت هایی پر کشش و جذاب را خلق کرده و داستانی خواندنی را ارائه می دهد.


برشی از متن کتاب


سفر دیروز، زنی آمد پیر، ریزه اندام، کوتاه بالا، و گفت مادر اردشیر است. روسری گلداری به سرش بسته بود، پالتوی سبز بلندی به تن داشت، با کیف و کفش هم رنگ پالتو. آمد تو، نشست سر میز روی ایوان، از توی کیفش مدارکی درآورد که ثابت می کرد دختر ارباب مرحوم، زن دارا، مادر اردشیر، تنها وارث ارباب و در نتیجه مالک این باغ است. گفت سال های سال خارج از مملکت بوده و حالا به سر خانه و زندگی پدری اش برگشته است تا سال های آخر عمرش را این جا سپری کند. از اردشیر بی خبر بود. من گفتم سال هاست که او را ندیده ام، هیچ نشانی و خبری هم از او ندارم. پرسید حتی نمی آمد سرکشی کند یا اجاره اش را بگیرد؟ گفتم من به او به اجاره نمی دادم – او از روی لطف کلید این باغ را به من داد که در غیابش کسی این جا باشد، چون که مقدار زیادی اثاث از قدیم در عمارت باغ بود و از این گذشته، خیال می کرد لازم است کسی این جا مراقب باشد، چون که شنیده بود که دولت باغ های خالی و متروک را تصاحب می کند و خالی گذاشتن باغ به این بزرگی را دور از احتیاط می دانست. مادر اردشیر از من تشکر کرد و پرسید «چه مهلتی برای تخلیه لازم دارید؟» گفتم «اسباب کشی من کاری نداره. باروبنه ی مختصری دارم. فقط همین آشغال هایی که توی این دو تا اتاق پایین هست مال منه. همه ی لوازم اتاق های طبقه ی بالا ارباب بوده. من تا فردا ظهر تخلیه می کنم.» رفتم از توی اتاق خوابم دسته کلید باغ را برداشتم و دو دستی تقدیم او کردم. گفتم «من این دسته کلید را لازم ندارم. شب، معمولا در ورودی را قفل نمی کنم، فقط کلون پشت در را می اندازم. فردا ظهر در را می بندم و می رم. شما بعد از ظهر تشریف بیارید و با این کلید در را باز کنید و بیایید تو.» کلید گنده ی در ورودی را از میان کلیدها سوا کردم و نشانش دادم. مادر اردشیر نمی خواست دسته کلید را بگیرد. گفت: «چه عجله ای دارید؟ فردا می گیرم.» گفتم: «بهتره از همین حالا پیش تان باشد. چون که ممکنه فردا هم دیگر را نبینیم.» دسته کلید را برداشت و همه ی کاغذهایی را که روی میز بود گذاشت توی کیفش و پا شد رفت. تا دم در بدرقه اش کردم. کلید در را توی سوراخ کلید فرو کرد و گرداند و امتحان کرد. پیش از خداحافظی باز تشکر کرد و گفت «من تا آخر عمرم به شما دعا می کنم.» گفتم: «خانم من مستحق دعای شما نیستم. من باید از شما و پسرتان تشکر کنم که گذاشتید این چند ساله را توی این باغ بزرگ سر کنم. حالا هم که شما آمده اید، خیال تان راحت باشه، آلاخون والاخون نمی شم. جای خیلی بزرگ تری هست، همین نزدیکی ها، که از قدیم زیر سر داشتم. می رم آن جا.» مادر اردشیر گفت: «چه خوب!» با خیال راحت رفت. دلم می خواست نمی رفت یا کمی دیرتر می رفت تا کمی از آن جا...

فهرست


فصل 1: سفر فصل 2: باد فصل 3: دشت فصل 4: سکاها فصل 5: سرداب فصل 6: شمشیر فصل 7: قصر فصل 8: باغچه ها فصل 9: آب فصل 10: محله فصل 11: باغ فصل 12: دادسرا فصل 13: رخت خواب فصل 14: تابلوها فصل 15: شهر فصل 16: پخت و پز فصل 17: ناکجاآباد فصل 18: جاده فصل 19: منظره فصل 20: خاک

  • نویسنده: جعفر مدرس صادقی
  • انتشارات: مرکز


درباره جعفر مدرس صادقی نویسنده کتاب کتاب ناکجا آباد - جعفر مدرس صادقی

جعفر مدرس صادقی کیست؟ جعفر مدرس صادقی نویسنده، ویراستار و مترجم معاصر ایرانی در 29 اردیبهشت ماه سال 1333 در اصفهان متولد شد. تالیف چندین رمان، مجموعه داستان‌های کوتاه و ویرایش برخی از متون کلاسیک فارسی او را به چهره شناخته‌شده‌‌ای در بین علاقه‌مندان ادبیات تبدیل ساخته است. معروف‌ترین اثر جعفر مدرس صادقی رمان گاو خونی است. در ادامه، نگاهی به آثار و بیوگرافی جعفر مدرس صادقی خواهیم داشت. زندگینامه جعفر مدرس صادقی جعفر …

نظرات کاربران درباره کتاب ناکجا آباد - جعفر مدرس صادقی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ناکجا آباد - جعفر مدرس صادقی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل