کتاب نقطه ی صفر مرزی اثر مرتضی خبازیان زاده توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
کتاب "نقطه ی صفر مرزی"، رمانی حادثه ای و پر فراز و نشیب است که حکایتی خواندنی و مهیج را برای مخاطب روایت می کند. در ابتدای داستان می خوانیم، شخصیت های ایرانی قصه، "علی"، "بابر"، "شاهین" و "مالک"، سربازان جوانی هستند که شب هنگام، از مرز بین ایران و پاکستان پاسداری نموده و با غلبه بر ترس ها و وحشت های شبانه، به خدمت می پردازند. اما درست در همین هنگام، چهار مرد سر تا پا سیاه پوش، به طور مخفیانه از نقطه ی صفر مرزی عبور کرده و به آن ها نزدیک می شوند. این افراد با نقشه ی قبلی، به سربازان حمله کرده و اسیرشان می کنند. در بخش دوم داستان نیز، نویسنده مخاطب را با خود به آن سوی مرزهای ایران و داخل سرزمین پاکستان و شهر "پنجگور" برده و او را با "بلاوال" و "طالب" آشنا می سازد که سوار بر وانت به سوی خطوط مرزی در حال حرکت هستند. آن ها مدام از خواب طالب صحبت می کنند، خوابی درباره ی بهشت و ورود او به این مکان دوست داشتنی. در واقع این دو شخص در پی تبلیغ ها و وعده های دروغین و باطل "ساماخان"، مردی پاکستانی، صاحب جایگاه و مقام اجتماعی و به ظاهر روحانی و هم چنین دستور اخیر وی، خود را برای اجرای طرحی فاجعه بار و خونین آماده کرده و مشتاقانه در انتظار ورود به بهشت و دیدار با حوریان آن هستند.
برشی از متن کتاب
چهار شبح در محاق، لباس یک دست سیاه به تن، در حالی که سر و صورت خود را پوشانده بودند از شیب تپه های بی درخت جالق پایین آمدند. در تاریکی نیمه شب بی ماه، کنار سکوی سیمانی که نشان نقطه ی صفر مرزی بود ایستادند. آن جا در گوش هم پچ پچ کردند و کمی بعد دوباره به راه افتادند و بی هیچ صدایی خود را دوباره به ابتدای تپه های سنگی کمبی رساندند. آن که جلوتر از بقیه می رفت باریک و قد بلند بود و زیر لب مدام چیزی را زمزمه می کرد صدایی شنیده و یا وقتی گمان می کرد صدایی از خودشان بلند شده، نقطه ی نورانی لیزر را لحظه ای روی زمین انداخت و سه نفر دیگر می ایستادند تا دوباره با لکه ی کوچک نور علامت حرکت بدهد. مرد جلو دار به آسمان نگاه کرد و از روی موقعیت ستاره ها مطمئن شد که مسیر را درست امده اند. ایستاد و منتظر ماند تا هم قطارهایش به او برسند. چهار مرد خود را به کنار دیواره ی صخره ی کوتاهی رساندند و همان جا نشستند و با هم مشغول حرف زدن شدند.... آرام. * علی جا به جا شد پایش خواب رفته بود و گزگز می کرد. همان طور که شسته بود پایش را دراز کرد و با دست راست عضله ی ران را فشار داد. از جایی که نشسته بود نمی توانست شاهین را ببیند اما می دانست که شاهین تو باریکه ی بین دو تپه ی رو به رو می رود و برمی گردد. گاهی می ایستد به دیواره ی سنگی تپه ی کوتاه تکیه می دهد و زل می زند به تاریکی غلیظ بیابان. شب های بی ماه سخت می گذشت. بارها با هم قرار می گذاشتند که وقتی به پاسگاه برگشتند به سرگرد ویسی بگویند که برای آن ها دوربین دید در شب درخواست کند. سربازهایی که به نگهبانی در کمین ها می امدند چراغ قوه داشتند. اما چراغ قوه برای نگاه کردن به عمق بیابان کارایی نداشت. با نور چراغ قوه فقط می شد فاصله های نزدیک را دید. شب های بی ماه بارها و بارها چراغ قوه ها روشن و خاموش می شد، اما چیزی به چشم نمی آمد. گاهی دو چشم درخشان دیده می شد و وقتی نور چراغ قوه به طرف چشم ها نشانه می رفت، روباه چالاکی خود را از زیر نور بیرون می برد. روباه های قرمز در آن حوالی می چرخیدند و چشم های شان مثل چشم گربه می درخشید. علی به مالک گفته بود: «کنار هم باشیم بهتر از این که صد و پنجاه متر از هم دور باشیم. دو نفری که باشیم هم خوابمون نمی گیره و هم وقت راحت تر می گذره.» مالک گفته بود: «نه» گفته بود که «با هم بودن احتمال گرفتار شدن رو کم تر می کنه.» مالک حرف را تمام کرده بود که: «با سرگرد ویسی حرف می زنم. تا اون وقت باید نگهبانی یه نفره باشه.» بیابان در تاریکی شب های بی ماه وهمناک می شد و اشباح در عمق آن جولان می دادند...
نویسنده: مرتضی خبازیان زاده انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب نقطه ی صفر مرزی - خبازیان زاده
دیدگاه کاربران