معرفی کتاب اتوبوس پیر و داستان های دیگر اثر ریچارد براتیگان
کتاب حاضر، مجموعه ی 59 داستان کوتاه، اثر" ریچارد براتیگان"، نویسنده و شاعر صاحب نام و معاصر امریکایی تبار را ارائه می دهد. هر یک از این قصه ها، شخصیت ها و مضامینی متفاوت از دیگری دارد که نویسنده در طول محتوای آن ها، با استفاده از بیانی ساده و نثری روان، به تشریح حکایت پر فراز و نشیب آن پرداخته و با وارد ساختن مخاطب به دنیای خیالی شخصیت های داستانی خویش، او را تا پایان کتاب با خود همراه می سازد. به عنوان مثال در داستان "انتقام چمن"، راوی قصه، حکایتی خواندنی از زندگی مادربزرگ پیرش را برای خواننده روایت می کند.
طبق اظهارات او، مادربزرگ زنی زیبا، با قدی صد و هشتاد سانتی متر و نود کیلو وزن است که به عنوان یکی از افراد بسیار قدرتمند و با نفوذ در شهر محل سکونتش به شمار می آید. وی به دنبال اجرای قانون ممنوعیت توزیع و نوشیدن مشروبات الکلی، به تهیه و فروش این نوشیدنی مورد علاقه ی عموم شهر پرداخته و درآمد زیادی را از طریق قاچاق آن، به دست می آورد. "جک"، یکی دیگر از شخصیت های داستان، مردی ایتالیایی است که به مدت سی سال در کنار زن قصه زندگی کرده و موجب خلق حکایتی خواندنی می گردد.
کتاب اتوبوس پیر و داستان های دیگر نوشته ی ریچارد براتیگان و ترجمه ی علیرضا طاهری عراقی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب اتوبوس پیر و داستان های دیگر اثر براتیگان
انتقام چمن
مادربزرگ من در تاریخ طوفانی امریکا برای خودش یک پا فانوس دریایی است. توی یکی از شهرستان های کوچک ایالت واشنگتن قاچاق مشروب می کرد. غیر از این خیلی هم زن خوش قواره ای بود، نزدیک صد و هشتاد قد داشت و مثل خواننده های گراند اپرای اوایل قرن بیستم، 90 کیلو وزن داشت. تخصصش ویسکی بوربون بود و با این که کمی جا نیافتاده درمی آمد، اما در آن روزهای اجرای قانون منع فروش مشروبات الکلی، نوشیدنی دل چسبی بود و آدم را سر حال می آورد. مادر بزرگ من البته یک آل کاپون مونث بود، اما می گویند شاهکارهایش در قاچاق آن دور و برها افسانه های پر شاخ و برگی آفریده بود. سال های سال همه ی شهرستان توی مشتش بود. کلانتر هر روز صبح زنگ می زد و درباره ی وضع هوا و تخم گذاشتن مرغ ها به او گزارش می داد. می توانم حرف زدنش را با کلانتر تصور کنم: «خوب، کلانتر. امیدوارم مادرت حالش زود خوب شه. من هم خودم هفته ی قبل سرما خوردم و گلو درد بدی گرفتم. هنوز فین فین می کنم. سلام برسون بگو هر وقت از این طرف ها رد شدی سری به ما بزن. اگه از او مورد می خواستی می تونی بیایی ببری یا صبر کنی وقتی جک با ماشین برگشت می دم فوری برات بیاره اون جا. «نه، فکر نکنم امسال بتونم مجلس رقص آتش نشان ها بیام، اما تو خودت می دونی که من دلم پیش آتش نشان ها است، اگر امشب من رو اون جا ندیدی این رو به بچه ها بگو. نه، سعی می کنم خودم رو برسونم، سرماخوردگی ام هنوز خوب خوب نشده. شب ها بفهمی نفهمی عود می کنه.» مادربزرگم در یک خانه ی سه طبقه زندگی می کرد که همان روزها هم قدیمی شده بود. خانه ها یک حیاط داشت که چون سال ها می شد رنگ چمن به خود ندیده بود باران دخلش را اورده بود، توی حیاط یک درخت گلابی هم بود. از نرده ای هم که زمانی دور چمن کشیده بودند دیگر خبری نبود و مردم راحت با ماشین شان صاف تا دم هشتی می آمدند. حیاط جلویی زمستان ها چاله ی گل می شد و تابستان ها مثل سنگ سخت بود. جک همیشه به حیاط فحش می داد، انگاری زبان می فهمد. جک همان مردی بود که سی سال با مادربزرگم زندگی کرده بود. پدربزرگم نبود، یک ایتالیایی بود که در یک روز از گرد راه رسید تا قطعه زمین هایی در فلوراید را بفروشد. او در سرزمینی که مردم سیب می خوردند و حسابی باران می آمد و در به در می رفت و رویای پرتقال و آفتاب ابدی می فروخت. جک جلوی خانه ی مادربزرگم سبز شد تا تکه زمینی که تا مرکز میامی چهار قدم بیش تر فاصله نداشت به او بفروشد، اما یک هفته نگذشت که ویسکی رسان مادر بزرگ شد. سی سال همان جا ماند و فلوریدا هم بی او سر کرد. جک چشم دیدن حیاط را نداشت چون فکر می کرد با او لج است، وقتی سر و کله ی جک پیدا شد، یک چمن خوشگل توی حیاط بود، اما جک ...
نویسنده: ریچارد براتیگان مترجم: علیرضا طاهری عراقی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب اتوبوس پیر و داستان های دیگر
دیدگاه کاربران