loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سکوت ها - محبوبه موسوی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب سکوت ها اثر محبوبه موسوی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

شخصیت اصلی قصه، "عباس"، مردی جوان است که در سن کودکی، پدر هم نام خود را طی سانحه ی تصادف از دست داده و پس از آن در کنار مادرش، "افسانه"، روزگار سختی را پشت سر می گذارد. در طی این دوران مشقت بار، پدر پدری اش، در قید حیات بوده اما به هیچ وجه از او و مادرش سراغی نگرفته و آن ها را به حال خود رها کرده است. از سویی دیگر نیز، پدربزرگ "عباس"، جهت رهایی از سوگ فرزندش، پسری بی خانمان را به منزلش برده و ضمن خطاب نمودن او با نام "عباس"، هم چون فرزند واقعی اش، وی را نزد خود نگاه می دارد. سال ها بعد، عباس (فرزندخوانده) با "پری"، دختر دایی پدر عباس، ازدواج نموده و صاحب فرزندی با ظاهری عجیب می شود که صورتی هم چون پیرمردها داشته و دستان بسیار کوتاهی دارد. پس از مدتی، شوهر پری آن ها را ترک کرده و دیگر ردی از خود بر جای نمی گذارد؛ در این هنگام، "عباس" شخصیت اصلی قصه، به سن نوجوانی رسیده و علی رغم آگاهی از تمام بی توجهی ها و بی محبتی های پدربزرگش، تصمیم می گیرد به دیدار او برود. اما با ورد به منزل وی، با پری و فرزند عجیب الخلقه و هم چنین رفتارهای سرد و بی روح این زن مواجه شده و در ادامه با ماجراهایی پر فراز و نشیب دست و پنجه نرم می کند.


برشی از متن کتاب


عباس کوچه ‌های خالی را یکی‌ یکی پشت سر گذاشت. از چند بازارچه و چند بازار سرپوشیده گذشت. صدای دنگ دنگ چکش‌کاری مسگرها با ته‌ مانده ‌ی وزوز مبهم به‌ جا مانده از صدای اتوبوس بین‌ شهری در کاسه ‌ی سرش می ‌پیچد. تهران تا اصفهان را کوبیده و آمده بود. عرق کرده و منگ، کنار آب ‌خوری خیابان ایستاد. دستمالی از جیب درآورد و عرق گردن را گرفت. پوست آفتاب ‌سوخته ‌اش کبود می ‌زد. سه زن ارمنی گفت و گو کنان از کنارش گذشتند. صدای زنگ ها، زنگ یک ریز و مکرر پچ پچه ای نامفهوم بود. یکی شان، که مسن تر بود، زیر چشمی پاسسدش. چشم دوخته به تصویر کج و معوجش در استیل آب خوری، به خود آمد: موها وز کرده و دکمه های یقه باز. لا به لای ریش چند روزه اش قطره های درشت عرق می درخشید. دست ها، زیر آب، سیاه و زمخت، رو به صورتش، دو خالی بی انتها بودند. کوچه ها را دور زد، تاکسی گرفت و سوار شد. به بیمارستان که رسید، پیرمرد اما نبود. پرستارها او را به خاطر نمی آوردند و نمی دانستند کی مرخص شده. پرستاری را کشان کشان تا پذیرش برد. دفتر بزرگ نام ها رویش گشوده شد: - خودتون نگاه کنین، هر وقت پیدا کردین به من اطلاع بدین. سرش را خم کرد روی دفتر بزرگ، زوزه ی فن کامپیوتذ کنار میز اوقاتش را از آن چه بود تلخ تر می کرد. صفحه ی اول دفتر را که نگاه کرد، تازه چشمش افتاد به راهرو و تخت های ردیف دیوار و بیماران روی تخت ها در همراهی بستگان شان، در انتظار نامعلوم بهبودی یا مرگ ... دوباره خم شد روی دفتر. تشنه بود عباس و لب هایش داغمه بسته بود. آمده بود پدربزرگ را مرخص کند. چگونه می توانست به او بگوید نتوانسته عباس اش را پیدا کند؟ و دوباره باید برمی گشت. فردا صبح زود، نوبت کاری اش بود. «آملی، آزردگانی، باغبانی ... باغبانی ... باعبان زاده ... حمورابی ... حمورابی ... پس چرا نیست؟ لعنت! ...» و «آها ...» انگشتش جایی میانه های ستوئن ایستاد: «خضرابی» - آقا، آقای پرستار، لطفا تشریف بیارین. این جا ست، اسمش این جا ثبت شده. - خیله خب، اتاق 310. - بله، می دونم؛ رفتم، اما اون جا نبود. کس دیگه ای روی این تخت خوابیده. می خوام بدونم کی مرخص شده. کدوم دکتر مرخصش کرده؟ انگشت پرستار – ضمن حرف هایی که می زد و عباس نمی شنید – به اتاق رو به رو نشانه رفت. معطل نکرد. هم به اتاق رفت و هم به اتاق های دیگری که فرستاده می شد. تنها خانم دکتر جوانی با لبخند پوزش خواهانه گفته بود: «از بیمارستان دولتی بیش از این انتطار دارید؟ شاید خودش رفته، بی خبر ...» ساعت سه ی بعد از ظهر بود که از بیمارستان درآمد. رود لخت و سنگین، بی هیچ شکوهی می گذشت؛ کم آب و حقارت بار. کنارش زانو زد و سر به خنکای پآب سپرد. زاینده رود از لابه لای موهایش می گذشت. سرش را که بیرون اورد، ذهنش بوشن تر شده بود. تاکسی گرفت و راه افتاد. باز از بازار مسگرها گذشت...

نویسنده: محبوبه موسوی انتشارات: مرکز


نظرات کاربران درباره کتاب سکوت ها - محبوبه موسوی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سکوت ها - محبوبه موسوی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل