محصولات مرتبط
معرفی کتاب سفید بینوا اثر شروود اندرسون
شخصیت اصلی داستان، "هیو مکوی"، پسری است که در شهرک کوچکی، کنار رود میسی سیپی، واقع در ایالت میسوری و در خانواده ای بسیار فقیر و بی بضاعت متولد می شود. "جان مکوی"، پدر "هیو"، مردی دائم الخمر و بیکار می باشد که پیش از تولد این پسر، در یک دباغی به فعالیت می پرداخت اما چند سال بعد، از کار برکنار شده و روزگار سختی را در پیش می گیرد. در سویی دیگر نیز، مادر "هیو"، پس از تولد فرزندش، از دنیا رفته و خانواده اش را با تمام این سختی ها تنها می گذارد. بنابراین، جان به ناچار، همراه با کودکش، در یک آلونک صیادی در حاشیه ی رودخانه ساکن شده و او را به تنهایی پرورش می دهد. با شروع سن ده سالگی، "هیو" نیز مجبور به کسب درآمد و انجام کارهای مختلف می گردد. به این صورت که همراه با پدرش به جست و جوی کار پرداخته و پس از یافتن، پدر به استراحت مشغول گشته و خودش به تنهایی کارهای محوله را انجام می دهد. علی رغم این که پسرک قصه، به مدرسه نمی رود اما به کمک هم بازی های خود، تا حدودی توانایی خواندن را فرا می گیرد. روزها برای او، همین طور مطابق روال عادی از پی هم می گذرد تا این که به سن 14 سالگی رسیده و تصمیم می گیرد، با ترک پدر، زندگی مستقلی برای خود تشکیل داده و آن را شخصا اداره کند. در این هنگام، خط راه آهنی وارد شهرک محل زندگی او شده و "هیو" همواره با حضور در کنار "هنری شپارد"، رئیس ایستگاه، به انجام کارهایی از قبیل، باربری، نظافت محوطه و ... پرداخته و زندگی کاملا متفاوتی از گذشته را برای خود رقم می زند.
برشی از متن خرید کتاب سفید بینوا اثر شروود اندرسون
هیو مکوی در شهر کوچکی چسبیده به کناره ی آبرفتی غرب رود میسی سیپی در ایالت میسوری توی سوراخی ای به دنیا امد. جای مزخرفی بود برای به دنیا آمدن. جز باریکه ی گل سیاه بر رودخانه، زمین تا ده مایل آن طرف تر از شهر – شهرکی که ساحل نشین ها به مسخره اسمش را گربه ماهی ها گذاشته بودند – به قدر یک ارزن محصول نمی داد و به لعنت خدا نمی ارزید. زمین زرد سنگلاخ کم عمق را زمان هیو جماعتی از مردان تکیده ی درازی که انگار مثل خود زمین بی رمق و بی خاصیت شده بودند شخم می زدند. همیشه بی دل و دماغ بودند و کاسب ها و صنعتگران شهرک هم مثل آن ها. کاسب ها توی دکان های مخروبه ی محقرشان نسیه کار می کردند و در مقابل جنسی که دست مردم می دادند پولی گیرشان نمی آمد. و صنعتگرها هم – پینه دوزها، نجارها، نعل بندها – در عوض کاری که می کردند پولی دست شان را نمی گرفت. فقط دو کافه ی شهرک کارشان سکه بود. کافه دارها جنس شان را نقد می فروختند و چون مردان شهرک و کشاورزهایی که به شهرک می آمدند زندگی را بدون مشروب غیر قابل تحمل می دیدند خرج پاتیل شدن را هر طور شده جور می کردند. پدر هیو، جان مکوی، از نوجوانی در مزرعه کارگری کرده بود؛ اما پیش از این که هیو متولد شود راهی شهرک شد و در یک دباغی کار پیدا کرد. دباغی یکی دو سالی بر پا بود و بعد به خنس خورد، ولی جان مکوی در شهرک ماند و کارش شد مست کردن. آسان تر از این کار پیدا نمی کرد. هنوز توی دباغی بود که زن گرفت و پسرش به دنیا آمد. بعد زنش مرد و کارگر بیکار بچه اش را برداشت و رفت توی یک آلونک صیادی در حاشیه ی رودخانه لانه کرد. در چند سال بعد بچه چطور بزرگ شد کسی نفهمید. جان مکوی توی خیابان ها یا کنار رودخانه ول می گشت و فقط موقعی خماری از سرش می پرید که از زور گرسنگی یا آرزوی یک چکه مشروب راضی می شد یک روز در برداشت محصول به مزرعه داری کمک کند یا با چند ولگرد دیگر مثل خودش راهی سفرهای پرماجرا با کلک چوبی به پایین دست رودخانه شود. بچه را یا توی آلونک زندانی می کرد، یا توی پتوی چرکی می پیچید و با خودش می برد. بچه تازه راه افتاده بود که مجبور شد برای سیر کردن شکم خودش کار پیدا کند. هنوز ده سال بیش تر نداشت که افسرده سایه به سایه ی پدرش توی شهرک می گشت. کار که پیدا می کردند، کار را پسر می کرد و پدر توی افتاب لم می داد. آب انبارها را تمیز می کردند، دکان ها و کافه ها را جارو می زدند، یا شب ها کثافت های مستراح را با فرقون و صتدوقی می بردند توی رودخانه می ریختند. هیو چهارده سالش که شد اندازه ی پدرش قد کشیده بود و هنوز سواد درست و حسابی نداشت. فقط کمی خواندن یاد گرفته بود و اسم خودش را هم می توانست بنویسد...
نویسنده: شروود اندرسون مترجم: حسن افشار انتشارات: مرکز
مشخصات
- نویسنده شروود اندرسن
- مترجم حسن افشار
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- سال انتشار 1393
- تعداد صفحه 344
- انتشارات مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب سفید بینوا
دیدگاه کاربران