کتاب امیلی ال اثر مارگریت دوراس با ترجمه ی شیرین بنی احمد توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
کتاب "امیلی ال"، داستانی خواندنی و جذاب را از زندگی یک زوج عاشق ارائه می دهد که در کنار یک دیگر روزگار آرام و خوشی را پشت سر می گذارند. راوی قصه، زنی نویسنده، با افکاری پراکنده و آشفته است؛ وی خاطرات گذشته و گفت و گوهای صورت گرفته، میان خود و شوهرش در زمان حال را برای مخاطب نقل نموده و او را هم قدم لحظه های خویش می سازد. در ابتدای قصه، این زن و همسرش، مطابق روال همیشگی، در تابستان همراه با یک دیگر به "کیبوف" مسافرت کرده و از سفر خود و در کنار هم بودن لذت می برند. زن جوان با شرح دقیق جزئیات محل اقامت تفریحی و هم چنین افراد پیرامون این مکان ها، با خواننده سخن می گوید. او خطاب به همسرش، در رابطه با این که قصد دارد ماجرایی مهم از زندگی اش را در قالب یک کتاب به نگارش درآورد، صحبت می کند؛ در واقع وی با هدف رهایی بخشیدن خود از شر احساسات و ناراحتی های ناشی از موضوع مورد نظر، تصمیم به نوشتن دارد. اما شوهرش از شنیدن این مطلب عصبانی شده و مخالفت خود را اعلام می کند. در ادامه، نویسنده، روایت هایی جذاب و زیبا را از شخصیت های قصه بیان نموده و خواننده را با خود همراه می سازد.
برشی از متن کتاب
با ترس آغاز شده بود. به کیبوف رفته بودیم، مانند اغلب اوقات آن تابستان. طبق معمول، دم غروب به آن جا رسیده بودیم. مثل هر بار، در امتداد آن نرده های سفید پرسه زده بودیم که اسکله را از کلیسا و ورودی بندر تا خروجی آن را در بر می گیرند، و به آن جاده ی متروک منتهی می شوند که به گمانم سر از جنگل بروتون در می آورد. کناره ی آن سو را نگاه می کنیم. بندرگاهی نفتی را. و در دوردست، صخره های بلند بندر لوهاور را، آسمان را. بعد قایق قرمز رنگ را نگاه می کنیم که می گذرد، آدم ها را که عبور می کنند، آب رودخانه را؛ و همواره آن نرده های ظریف و سفیدی که ما را از آب دور نگه می دارند. بعد می رویم به مهمان سرای مارین، نقطه ی مرکزی میدان گاه، و در ایوان آن جا رو به محل حرکت قایق می نشینیم. میزها در سایه ی عمارت مهمان سرا چیده شده اند. هوا بی حرکت است، بادی نمی وزد. نگاه تان می کنم. چشم تان به اطراف است، به گرما، به آب بی موج رودخانه، به تابستان و نیز به دوردست ها. با دست هایی به زیر چانه، دست هایی سفید و بسیار زیبا، نگاه می کنید بی آن که ببینید. بی آن که کوچک ترین حرکتی کنید از من می پرسید چه شده. من مثل همیشه می گویم که هیچ؛ که نگاه تان می کنم. در ابتدا بی حرکتید و من از همان جا که نشسته ام، لبخندی در چشمان تان می بینم. می گویید: - شما از این محل خوش تان می آید. روزی در کتابی خواهد آمد، این میدانگاه، این گرما، این رودخانه. به گفته تان پاسخی نمی دهم. نمی دانم. به شما می گویم سر در نمی آورم، آن هم بی مقدمه. کم پیش می آید که از این چیزها سر در بیاورم. میدانگاه خالی است. قایق، جهانگردهای بسیاری را جا به جا می کند. این جا، انتهای دره ی سن است و آن هم آخرین قایق پس از قایق ژومی یژ. قایق که به راه می افتد، میدانگاه از نو خالی می شود. بین دو رفت و برگشت قایق، در خلوت این میدانگاه، ترس بر من چیره شد. به دور و برمان نگاه می کنم و عده ای را در آن جا می بینم. در انتهای میدانگاه در قسمت خروجی آن جاده ی متروک، در جایی که نمی بایست کسی باشد. آن ها ایستاده اند و نگاه شان به سمت ما است. پانزده نفری می شوند همگی لباس سفید یک شکل به تن دارند، هم چون آدم واحدی که تا بی نهایت تکرار شده باشد. از نگاه کردن منصرف می شوم. دوباره نگاه می کنم. می بینم که اشتباه کرده ام. هنوز آن جا هستند، ولی جلوتر آمده اند. بعضی هاشان حرف می زنند. هنوز چیزی نمی شنویم ولی من می دانم که آن ها وجود دارند، هستند، ولی جلوتر آمده اند. بعضی هاشان حرف می زنند، هنوز چیزی نمی شنویم ولی من می دانم که آن ها جانی اند. البته این ترس را می پذیرم، حال آن که دلیل ترس قبلی را اصلا نمی دانم. این آدم ها گویی همگی هم قیافه اند، به همین دلیل آدم را می ترسانند. موهایی تیغ تیغی دارند، چشمانی تنگ، حالت خنده ای یک شکل و قد و قامتی یکسان. اما مساله فقط بر سر این چیزها نیست، که البته غیر متعارف اند و در عین حال شناخته شده. می گویم ...
نویسنده: مارگریت دوراس مترجم: شیرین بنی احمد انتشارات: نیلوفر
نظرات کاربران درباره کتاب امیلی ال - مارگریت دوراس
دیدگاه کاربران