کتاب سربازان سالامیس به قلم خاویر سرکاس و ترجمه ی محمد جوادی در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
کتاب "سربازان سالامیس" رمانی خواندنی و مهیج در باره ی سرگذشت پر ماجرای "رافائل سانچس ماساس"، نویسنده ی ملی گرا و رهبر حزب فالانژ اسپانیا می باشد که روایت های ذکر شده در این داستان، طی جنگ داخلی اسپانیا به وقوع می پیوندد. به طور کلی، نویسنده محتوای کتاب حاضر را بر اساس متن مصاحبه ی خویش با "رافائل سانچس فرلوسیو"، فرزند ماساس به رشته ی تحریر در آورده و به توصیف لحظاتی پرتشویش و هیجان انگیز، زندگی پدر او می پردازد. ماساس، در دوره ی حیات خویش، مردی مبارز و عضو گروه ملی گرای اسپانیا بود که همواره در کنار سایر مبارزین و هم رزمانش، برای تحقق بخشیدن به باورهای شخصی و قلبی خود مبارزه می کرد. اما در طی این مبارزات، دستگیر شده و همراه با دیگر اسرا به جنگل برده می شود تا در آن جا از طریق تیرباران اعدام گردد. ولی در پی یک معجزه، از صحنه ی اعدام گریخته و به جنگل پناه می برد. در این هنگام یکی از سربازان شبه نظامی او را می بیند اما با صرف نظر کردن از گرفتن جان ماساس، او را نجات می دهد. "خاویر سرکاس" با نگارش رمان پیش رو، به شرح جزئیات این وقایع پرداخته و اثری بسیار خواندنی را خلق می کند؛ اثری که ذهن و روح خواننده را مجذوب روایت خویش کرده و او را مشتاقانه تا پایان داستان با خود همراه می سازد.
برشی از متن کتاب
مسابقه ی طناب کشی خسته کننده ای بود و فرلوسیو تا آخرین آب جوی آن شب، داستان روبه رو شدن پدرش با جوخه ی آتش را تعریف نکرد؛ داستانی که در دو سال گذشته من را بین زمین و هوا نگه داشته است. یادم نیست چه کسی از رافائل سانچس ماساس نام برد یا چطور اسمش مطرح شد (شاید یکی از دوستان فرلوسیو بود، شاید هم خودش)، ولی یادم می آید که گفت: «در صومعه ی کولی که خیلی از اینجا دور نیست، او را تیرباران کردند.» نگاهی به من انداخت. «هیچ وقت آنجا بودی؟ من هم نبودم، ولی می دانم نزدیک بانیولس است. اواخر جنگ بود. هجده جولای او را در مادرید پیدا کرده بودند و مجبور شده بود به سفارت شیلی پناهنده شود. بیشتر از یک سال آنجا بود. اواخر سال 37 از سفارت فرار کرد و داخل کامیونی پنهان شد و از مادرید بیرون آمد. شاید می خواست خودش را به فرانسه برساند. بااین وجود، او را در بارسلون دستگیر کردند و وقتی قوای فرانکو به شهر می رسید او را بردند به کولی، نزدیک مرز. آنجا او را تیرباران کردند. تیرباران دسته جمعی بود، احتمالا اوضاع به هم ریخته بوده، چون در جنگ شکست خورده بودند و جمهوری خواهان با عجله و با وضعیتی آشفته به سمت کوه های پیرنه می رفتند، فکر کنم نمی دانستند یکی از پایه گذاران فالانژ، دوست نزدیک خوسه آنتونیو پریمو دِ ری وِرا را تیرباران می کنند. پدرم همیشه شلوار و کت پوست را که موقع شلیک به او تنش بود بارها به من نشان داد؛ شاید هنوز هم همین اطراف باشند؛ شلوار سوراخ شده بود، تیرها فقط بدنش را خراش داده بودند و او از به هم ریختگی اوضاع در آن لحظه استفاده کرده و به طرف جنگل دویده و آنجا پنهان شده بود. از داخل آبگیری که پناه گرفته بود صدای سگ ها را می شنید که پارس می کردند و صدای شلیک ها و سربازان که دنبالش می گشتند و می دانستند که نمی توانند وقتشان را برای او تلف کنند چون نیروهای فرانکو به آنها می رسیدند. پدرم لحظه ای صدای شاخه ها را شنیده که پشت سرش تکان می خورده؛ برگشته و شبه نظامی را دیده که به او نگاه می کرده. بعد صدای فریادی را شنیده: آنجاست؟ پدرم تعریف کرد که چطور سرباز لحظه ای به او نگاه کرده و بعد بی آنکه چشم هایش را از روی پدرم بردارد فریاد زده: اینجا کسی نیست! بعد رفته.» فرلوسیو با مکث چشم هایش را ریز کرد و حالت زیرکانه ی آدم های موذی را گرفت؛ مثل پسربچه ی کوچکی که خنده اش را نگه داشته باشد. «چند روز داخل جنگل مخفی شده، با چیزهایی که پیدا می کرده یا مردم در مزارع می دادند زنده مانده. منطقه را نمی شناخته و عینکش هم شکسته بوده و تقریبا چیزی نمی دیده؛ برای همین همیشه می گفت اگر چند نفر از جوان های یکی از روستاهای اطراف ــ به اسم کورنلیا د تری ــ را ندیده بود زنده نمی ماند؛ پسرهایی که تا رسیدن ملی گراها از او حمایت کردند و به او غذا دادند. آنها دوستان خیلی خوبی شدند و بعد از اینکه همه چیز تمام شد چند روز در خانه ی آنها ماند. فکر نکنم دوباره آنها را دیده باشد، ولی بیش از یک بار درباره ی آنها با من حرف زد. یادم می آید همیشه با اسمی که برای خودشان گذاشته بودند آنها را صدا می زد: رفقای جنگل...
نویسنده: خاویر سرکاس مترجم: محمد جوادی انتشارات: نیلوفر
نظرات کاربران درباره کتاب سربازان سالامیس - خاویر سرکاس
دیدگاه کاربران