معرفی کتاب بَستور
"زَریر" برادر "گشتاسب شاه" و فرمانده ی سپاه ایران بود و پسری نوجوان به نام "بَستور" داشت که شجاعت و جنگاوری را از پدرش به ارث برده بود. روزی گشتاسب شاه پیکی به سوی برادرش روانه کرد و او را به حضور طلبید؛ زریر بدون معطلی به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به کاخ رسید و علت احضارش را از برادر جویا شد، فهمید که "ارجاسب" شاه کشور توران طی نامه ای از گشتاسب خواسته بود آیین اهورایی را کنار گذاشته و به آیین جادوگرانهی او در آید. گشتاسب شاه هم در جواب به او نوشته بود که محال است از آیین خود دست بکشد؛ به همین بهانه ارجاسب شاه با سپاهیانش قصد حمله به ایران را داشت.
روز نبرد فرا رسید و سپاهیان دو کشور رو در روی هم قرار گرفتند. بستور هم با این که سن کمی داشت و هنوز موظف به جنگیدن نبود، به سربازان پیوست. شیپور جنگ نواخته شد و اولین کسی که پا به میدان نبرد گذاشت سپهسالار شجاع ایران، زریر بود. او به سمت سپاه توران می تاخت و هم نبرد می طلبید. در همین هنگام صدای ارجاسب شاه بلند شد که می گفت هرکس زریر را از میان بردارد، دخترش را به همسری او در خواهد آورد! "بیدرش جادوگر" که جنگنجویی فریبکار و حیله گر بود، از فرصت استفاده کرد و با نیزهی جادویی اش به میدان نبرد رفت. آیا زریر می توانست در برابر این جادوگر مکار و نیزهی جادویی اش پیروز شود؟...
قصه ها و افسانه های ایران باستان بخشی از فرهنگ و ادبیات پر بار سرزمین ماست. قصه ها و افسانه هایی که آینهی قهرمانی و رویدادهای تاریخی و میراث شگرف ادبیات ایران زمین است؛ این افسانه ها برگرفته از متن های اوستایی، پهلوی، پارتی، سُغدی و پارسی است که بارها و بارها بازنویسی شده و به ویژه در کتاب هایی چون "خدای نامک" و "شاهنامهی فردوسی" آمده است. مجموعهی افسانه هایی از ایران باستان گلچینی از این افسانه ها و داستان های تاریخی زیبا را در جلدهای متعدد به علاقه مندان ارائه نموده است.
برشی از متن کتاب
وقتی بَستور نوجوان در خانه را باز کرد، در برابر خود اسب سفید راهواری دید که خرامان گام برمی داشت. بستور ناباورانه به سوی اسب رفت. دست کشید بر گردن صاف و کشیدهی او و شگفت زده گفت: "چه اسب زیبایی!" صدای مادرش که روی ایوان ایستاده بود، او را به خود آورد. -این همان اسبی است که پدرت "زَریر" قولش را به تو داده بود. بستور نگاهی به پیرامون خود انداخت. -پدر؟ او کجاست؟ -عمویت "گَشتاسب شاه" او را به جنگ فرا خوانده. پدرت پیش از رفتن از من خواست این اسب را به همراه نیزه، تیر و کمان و زره به تو بدهم؛ نه برای جنگیدن، برای پاسداری از خودت و خانواده ات! بستور، مهار اسب در دست، به سوی مادر رفت.
-وسایل سفرم را آماده کن! می خواهم پیش از همه از پدر پاسداری کنم. مادر ناباورانه به فرزند نوجوانش خیره شد. آن چه را شنیده بود، به سختی می توانست باور کند. هنوز آفتاب بر نیلمده بود که دووسوار در افق پدیدار شدند. نگهبان دروازه، دست ها سایه بان چشم، به افق خیره شد. سپس تیری در کمان گذاشت و از شکاف دندانه های ب ج سوارها را نشانه گرفت. سوارها نزدیک شدند. -کیستید؟ از کجا می آیید؟ -از سوی "اَرجاسب" شاه توران، پیامی برای شهریار گشتاسب آورده ایم. من "بیدرَفش" هستم و این هم "نامخواست هَزاران" و بیست هزار سپاهی که همراه ما می آیند.
نگهبان به افق نگاه کرد. گرد و غباری انبوه، خط افق را پوشانده بود. -دروازه بان، دروازه را باز کن! دروازه برای لحظه ای باز شد. دو سوار به دروم رفتند و بار دیگر درها بسته شد... زریر، سپهسالار ایران، با پیام برادرش گشتاسب شاه خود را به کاخ رسانده بود. گستاسب شاخ با دیدن زدیر به سویش رفت، او را در آغوش کشید و گفت: "ارجاسب شاه" بیرفش جادوگر و نامخواست هزارانِ دیوخو دا نزد من فرستاده و ...
- نویسنده: جمال اکرمی
- تصویرگر: فرهاد جمشیدی
- انتشارات: پیک ادبیات
نظرات کاربران درباره کتاب بستور
دیدگاه کاربران