محصولات مرتبط
کتاب گنج قارون از مجموعهی قصه های قرآنی نوشتهی امید پناهی آذر، با تصویرگری مریم ثقفی توسط انتشارات گاج به چاپ رسیده است.
در زمان حضرت موسی (ع) مردی به نام قارون زندگی می کرد که از اقوام ایشان بود. قارون مردی حسابگر و ثروتمند بود که خدم و حشم بسیاری داشت؛ دلش می خواست همه به او توجه کنند، احترام بگذارند و با التماس و تمنا از او درخواست کمک کنند. او با وجود ثروت هنگفت و بی شمار، مرد بسیار خسیسی بود و کوچکترین کمکی به کسی نمی کرد. وقتی کسی چیزی از او طلب می کرد، در جواب می گفت با زحمت فراوان به آن همه ثروت رسیده و اگر دیگران هم پولی می خواهند، باید خودشان زحمت بکشند! روزی حضرت موسی نزد قارون رفت و گفت به دستور خداوند باید زکات اموالش را برای کمک به فقرا بپردازد! قارون که اصلا دلش نمی خواست کوچکترین پولی برای کمک بپردازد، خود را به مریضی زد و از زیر بار حرف های موسی (ع) شانه خالی کرد. سپس پیش دیگر ثروتمندان رفت و به آن ها گفت چه نشسته اید که موسی همین روزها به بهانهی زکات و خمس و... همهی ثروتمان را به فقرا خواهد بخشید! باید به فکر چاره ای باشیم...
بچه ها همواره قصه ها را دوست دارند، آدم بزرگ ها هم با سرزمین قصه آشنایی دیرینه دارند. به همین دلیل خداوند بزرگ و مهربان در کتاب بزرگ و بی نظیرش گاهی با زبان قصه سخن می گوید، داستان های گذشتگان را روایت می کند؛ تا از آن ها عبرت بگیریم و زندگی بهتری داشته باشیم. مجموعه ی قصه های قرآنی روایت و تصویر را در کنار هم قرار داده تا شاید قطره ای از اقیانوس زلال و بی نهایت معجزه ی خداوند را به کودکان عرضه کند. این مجموعه در جلدهای مختلف، قصه هایی کوتاه از قرآن را به زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان به رشتهی تحریر در آورده است.
برشی از متن کتاب
او باغ های زیادی داشت و خانه ای به شکل قصر برای خودش ساخته بود و چند هزار کارگر ماهر برایش کار می کردند. تعداد کلیدهای صندوق های مر از جواهراتش به هزاران هزار می رسید؛ به طوری که این کلیدها را باید چند مرد قوی هیکل حمل می کردند. طلا، نقره، الماس، برلیان و هزاران قطعه جواهر در آن صندوق ها وجود داشت. هر جا که می خواست برود، محافظان قدرتمند و جنگاور در کنارش بودند، اما قارون با این همه ثروت، بسیار خسیس بود و قطره ای از مشتش نمی چکید. هیچ وقت کسی ندیده بود قارون به نیازمندی کمک کند. وقتی می شنید مومنان از او انتظار کمک دارند با ترشرویی می گفت: "من این ثروت را با زیرکی و زحمت و تلاش خودم به دست آوده ام. هر کس نیازمند است، خودش برود زحمت بکشد و پول در بیاود." قارون دوست داشت وقتی در شهر راه می رود، همه به او توجه کنند و احترام بگذارند و با التماس و تمنا از او درخواست کمک کنند. قارون دوست داشت همیشه بادی به غبغبش بیندازد و به نیازمندانی که از او درخواست می کردند، بگوید: "نه!" و فریاد بزند: "ای سیاه بختان روزگار! از سر راهم کنار بروید!" گاهی همراه صدها سوار به مرکز شهر می رفت. خودش در کجاوه ای می نشست که در آن را چهار فیل بزرگ حمل می کردندو صدها نفر از محافظان و خدمه اش سوار و پیاده در اطراف او شیپور و طبل می زدند. آن ها چنان غوغایی به پا می کردند که حتی فرعون هم نمی تواتست به پایش برسد. وقتی او و همراهانش از مرکز شهر می گذشتند، شهر تعطیل می شد و همه به تماشا می ایستادند! در کوی و برزن و پشت بام هامردم می ایستادند و حسرت ثروت قارون را می خوردند. کسی نبود که نگوید: "ای کاش ما هم مثل قارون، ثروتمند بودیم! ای کاش...
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: مریم ثقفی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب گنج قارون (قصه های قرآنی)
دیدگاه کاربران