محصولات مرتبط
کتاب سرگذشت چمنزار بزرگ نوشتهی شکور لطفی و تصویرگری نرگس برومند از سوی انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
سال ها پیش در وسط دشتی بزرگ، چشمهی کوچکی بود که آب خنک و زلالی داشت. زمین های اطراف چشمه صاف و هموار بود؛ خاک خوب و نرمی هم داشت. این چشمه در اوایل بهار پر از آب می شد و با گرم شدن هوا در تابستان کم کم آبش بخار شده و خشک می شد. یک سال بهار، وقتی باد از کنار چشمه عبور می کرد، تخم چمن هایی را که با خود همراه داشت آن جا روی زمین جا گذاشت. هر کدام از دانه های چمن در خاک نرم و مرطوب کنار چشمه جا گرفته و کم کم سبز شدند. چمن ها آهسته آهسته رشد کرده و قد کشیدند. با گذشت چندین روز، چمن های اطراف چشمه تبدیل به چتری سبز شدند که مانع تابیدن مستقیم آفتاب به چشمه می شدند. آن سال آب چشمه در تابستان خشک نشد و چمن ها گل دادند؛ گل ها هم دانه دادند و با خشک شدنشان در پاییزبا یک نسیم، دانه های چمن زیادی در زمین های اطراف پخش شد. با طی شدن زمستان و رسیدن بهار، زمین اطراف چشمه تبدیل به چمنزار بزرگ و سرسبزی در میان دشت شد و دانه های گیاهان مختلفی که همراه باد به آن جا آمده بودند، سبز شده و چمنزار پر از گیاهان مختلف و زیبا شد. روزی گل زنبقی که در کنار چشمه بود متوجه شد ساقه اش در حال خشک شدن است و او تا چند روز دیگر پژمرده می شود؛ در حالی که ذخیرهی آب و غذای زیادی در ریشه هایش دارد. فکری به ذهن زنبق رسید که تا آن زمان به فکر هیچ گیاهی نرسیده بود. او تصمیم گرفت ذخیرهی غذایی ریشه هایش را به پونهی زیبایی که در کنارش بودند ببخشد. این کار زنبق آیندهی چشمه و تمام گیاهان این چمنزار بزرگ را با تغییری بسیار بزرگ روبرو کرد...
برشی از متن کتاب
آخر تابستان، چمن ها گل دادند؛ گل های چمن دانه آوردند، و دانه ها باز هم روی زمین دور و بر چشمه ریختند؛ و باز هم سبز شدند. در فصل پاییز، باد تخم گیاهان دیگری را هم به کنار چشمه آورد و همان جا ریخت؛ شاید که باد با چشمه دوست شده بود! تخم گیاهان تازه میان چمن ها ماندند. زمستان رسید و گذشت. بهار شد. هر تخمی که زمین را دوست داشت سبز شد، و باقی دانه ها پوسیدند. هر گیاهی که می رویید، چمنزار وسیع تر و قشنگ تر می شد. چند سال گذشت. چممزار از گیاهان و گل های جورواجور و رنگارنگ پر شد: پونه، زَنبق، نرگس، گُلپر، بولاغ اوتی، لاله، شقایق، شِنگ، و گل ها و گیاهان دیگر. چشمه ی کوچک هم، که درست در وسط چمنزار جای گرفته بود، دیگر خشک نشد. جویبارهای کوچکی در چمنزار درست شده بود و بولاغ اوتی روی آب ها شنا می کرد. در این چمنزار، گل ها و گیاهان کم کم با هم دوست شدند. وقتی تگرگ می بارید، بوته ی گلپر، تا آن جا که می توانست، برگ های پهن خودش را روی سر گیاهان کوچک می گرفت تا دانه های تگرگ به آن ها آزتری نرساند. وقتیآفتاب خیلی گرم می شد، هر گیاهی که بلندتر و قوی تر بود، روی سر گیاهان کوچک سایه می انداخت و از آن ها مواظبت می کرد. وقتی باد تندی می آمد که با چمنزار آشنا نبود، بوته های پونه جلوی باد را می گرفتند و می گفتند: "ای باد! در تمام این دشت، برای تو راه هست، کمی از آن طرف تر برو! مبادا کمر گل های کوچک را بشکنی." باد جواب می داد: "من کاری به گل های کوچک ندارم؛ اما حالا که این طور می خواهید، از بالا می روم." بولاغ اوتی روی چشمه و جویبارهای کوچک را می پوشاند تا آفتاب گرم آب را بخار نکند، و چمنزار تشنه نماند. آفتاب به بولاغ اوتی می گفت: "برو کنار تا من چشمه را تماشا کنم." بولاغ اوتی می گفت: "برو به دریاهای بزرگ نگاه کن، و به چشمه های پرآب؛ اما اگر می خواهی به این جویبارهای کوچک و چشمه های ما نگاه کنی، برو و فصل زمستان بیا!" خلاصه... هر گیاهی و گلی که در چمنزار روییده بود، کاری برای سبز ماندن و زیبا شدن چمنزار انجام می داد. شادی بزرگ چمنزار وقتی بیشتر و بیشتر می شد که گیاهان همه سرسبز می شدند. اما...
نویسنده: شکور لطفی تصویرگر: نرگس برومند انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب سرگذشت چمنزار بزرگ - شهر قلم
دیدگاه کاربران