محصولات مرتبط
کتاب سرزمین پدری نوشتهی هانس گئورگ نوآک و ترجمهی کمال بهروز کیا توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
روبرتو همراه خانواده اش در منطقه ای بسیار سرسبز و خرم در کشور ایتالیا که رلونه نام داشت زندگی می کرد. علاوه بر درختان انبوه و تماشایی، چشمه و دریاچه ای هم در آن جا وجود داشت که به زیبایی و منحصر به فرد بودن آن منطقه افزوده بود. اهالی برلونه روابط بسیار صمیمانه ای با یکدیگر داشتند؛ آن ها هر شب دور چشمه جمع می شدند و دربارهی موضوعات مختلف با هم صحبت می کردند. در یکی از همین شبها، روبرتو با توجه به اوضاع اقتصادی نه چندان خوب مردم پیشنهاد کرد که همگی با کمک هم هتلی در روستا بنا کنند تا با جذب گردشگران و جهانگردان به اقتصاد شهرشان رونقی داده و منبع درآمدی برای خود داشته باشند. از آن جا که روبرتو مرد عاقل و باهوشی بود، همه با پیشنهادش موافقت کردند اما مسئله اینجا بود که هزینهی ساخت هتل بسیار بالا بود و باید فکری برای تامین سرمایه می کردند؛ آن ها پس از همفکری به این نتیجه رسیدند که به آلمان بروند و در آن جا مشغول کار شوند تا با دستمزدشان سرمایهی لازم برای تاسیس هتل را فراهم کنند؛ با این فکر راهی آلمان شدند، اما این کار به آن سادگی ها هم که فکر می کردند نبود! آن ها کم کم با مشکلات و موانع زیادی رو به رو شدند که امیدشان به تحقق رویایی که در سر داشتند را کمرنگ می کرد اما...
برشی از متن کتاب
پیش از ظهر دوشنبه بود، شیفت اول. غلتک مثل همیشه کار می کرد. روبرتو دستگیره را که حالا به جانش بسته شده بود، گرفت و در اتومبیل را باز کرد. روداشبردی را نصب کرد، کف پوش را انداخت و ورقه را روی در باک چسباند. از زمانی که سر کارگر از او تعریف کرده بود، دیگر دربارهی مسئول خط شدن با او صحبت نکرده بود. اما معلوم بود به او بیش از سایر کارگرها توجه دارد. گاهی نزدیک روبرتو کنار غلتک می ایستاد، به او نگاه می کرد و وقتی می خواست از کنارش بگذرد، دوستانه سری تکان می دتد یا از آن سوی غلتک به او سلام می کرد. آن روز کنار روبرتو یک دانشجو کار می کرد. دانشجویان زیادی به کارخانه می آمدند، چند هفته ای کار می کردند تا کمی پول درآورند و بعد به سراغ کارسان می رفتند. آن ها را کنار غلتک می گذاشتند. چون فوری کار را یاد می گرفتند و تخصصی لازم نداشتند. دانشجو تازه کار بود و کارش را به موقع انجام نمی داد. کمی همراه اتومبیل می دوید، به طوری که در آهنگ کار وقفه ایجاد می کرد و مزاحم روبرتو می سد. روبرتو حرفی نمی زد. نخستین روزی بود که آن جوان کار می کرد و باید به او فرصت می داد تا خود را با جریان کار هماهنگ کند. در این صورت بهتر کار می کرد. اما حادثه ای پیش آمد که کسی متوجه نشد چطور اتفاق افتاد. ناگهون دانشجو کنار غلتک سرنگون شد. پتیین شلوارش به غلتک گیر کرد و غلتک آن را با خود کشید. خود را عقب کشید و خواست اتومبیل را محکم نگه دار د، اما فایده ای نداشت. جعبه تی به شدت با پشت سرش برخورد کرد. به پهلو چرخید و همان طور ماند. کنار سرش برکهی خون کوچکی درست شد. روبرتو فقط توانست رویش را به طرف او بگرداند. ولی باید کنار اتومبیل می ماند. همان وقت همکارش کف پوش را به طرف او پرت کرد. باید درست انجام می دادغیرتش اجازه نمی داد که هیچ اتومبیلی به علت کوتاهی او ناقص به پایلن خط برسد. اگر چنین حادثه ای اتفاق می افتاد، سر کارگر عصبانی می شد و عقیده اش نسبت به او تغییر می کرد. غلتک به کار خود ادامه می داد. اتومبیل بعدی آنجا بود. ولی دستگیره هایی که باید دانشجو نصب می کرد، نصب نشده بود. با تمام قدرت فریاد زد: "سرکارگر، کمک!" کسی نیامد. غلتک می غلتید. اتومبیل دوم ناقص عبور می کرد. برکهی خون کوچک سر دانشجوی سقوط کرده، بزرگ تر شده بود. مرد جوان بیهوش به نظر می آمد و هیچ حرکتی نمی کرد. فایده ای نداشت. روبرتو فکر کر این طور که نمی شود. لاید کاری کرد. نمی توان جوان بیچاره را همین طوری رها کرد. باید پیش مددکار می رفت. شاید به دکتر احتیاج داشته باشد. به اطرافش نگاه کرد. از مسئول خط و سر کارگر خبری نبود. ورقه را چسباند. باز هم یک اتومبیل دیگر. تحملش تمام شد. فکر کرد نباید دیگر ادامه دهد و باسد او را به درمانگله ببرد. آیا چسباندن ورقه ای به در باک یا ناقص نماندن اتومبیل مخم تر از جان یک انسان بود؟ باز هم کسی نیامد...
- برنده ی جایزه ی ادبیات نوجوان آلمان
- نویسنده: هانس گئورگ نواک
- مترجم: کمال بهروزکیا
- انتشارات: افق
مشخصات
- مترجم کمال بهروزکیا
- انتشارات افق
نظرات کاربران درباره کتاب سرزمین پدری - افق
دیدگاه کاربران