معرفی کتاب سمک عیار (دوجلدی)
کتاب "سمک عیار" داستانی زیبا و بسیار کهن را روایت می کند که در گذشته های بسیار دور، سینه به سینه نقل شده و محفوظ مانده است. "مرزبانشاه"، یکی از شخصیت های اصلی داستان، پادشاه شهر "حلب" می باشد که از داشتن فرزند محروم بوده و با غمی بزرگ به زندگی اش ادامه می دهد. "هامان"، وزیر پادشاه، در طالع سرور خود فرزندی را می بیند که از مادری عراقی زاده شده است؛ بنابراین، موضوع را با مرزبانشاه، در جریان می گذارد.
پادشاه بسیار خوش حال شده و از او می خواهد تا تحقیقات خود را جهت یافتن این زن آغاز کند. پس از مدتی، هامان خبر از زنی به نام "گلنار" می دهد که در گذشته ازدواج کرده و فرزندی به نام "فرخ روز" دارد. در واقع، گلنار، فرزند "سمارق"، پادشاه عراق می باشد که هم اکنون همراه با پسرش نزد پدر زندگی می کند. "جمهور"، یکی از اقوام شاه، از جانب او ماموریت می یابد تا با همراه بردن هدایایی نفیس، از گلنار خواستگاری کرده و او را به عقد پادشاه در آورد.
جمهور به محض ورود به عراق، درخواست مورد نظر را مطرح نموده و پس از جلب رضایت سمارق، گلنار را به عقد پادشاه خویش در آورده و با خود به حلب می برد. شهر جهت خوش آمدگویی به همسر جدید مرزبانشاه، آماده گشته و مردم با شور و هیجان از وی استقبال می نمایند. نه ماه پس از ازدواج، پسری از این زن دیده به جهان می گشاید که پادشاه او را "خورشید شاه" نام گذاری می کند. این پسر همراه با فرخ روز، برادر ناتنی اش، پرورش یافته و به جوانی برومند مبدل می گردد.
اصل ماجرای داستان از جایی آغاز می گردد که خورشید شاه به "پری رو"، دختر "فغفور"، پادشاه چین علاقه مند گشته و جهت دست یافتن به وی، همراه با فرخ روز، "سمک عیار"، مردی جوانمرد و زیرک، و عده ای دیگر، راهی سرزمین چین شده و با ماجراهایی مهیج و پر فراز و نشیب رو به رو می گردد.
برشی از متن کتاب سمک عیار
رهایی فرخ روز از زندان خورشید شاه قفل را باز کرد و در اتاق را باز کرد. نردبانی پیدا شد. شاهزاده با خود مشعل داشت و با نور آن از نردبان پایین رفت. به اندازه ی پنجاه پله فرو رفت تا به پایین ان زیر زمین رسید. چون نگاه کرد اتاقی دید با چهار در و هر در چهار لنگه که بر روی یک دیگر آورده بودند و چون زیرزمین بود، شمع های زیادی روشن کرده بودند. گروهی را دید که نشسته بودند و بر دست و پاهای شان بندهای گران بود. به ان ها نگاه کرد و فرخ روز را در میان آنان نشسته دید.
بسیار شاد شد. جلو دوید و سرش را در آغوش گرفت و بر چشم و صورتش بوسه زد. فرخ روز گفت: «ای برادر عزیز! از ترس دایه باد بر این جایگاه نمی تواند بگذرد، تو چگونه آمدی؟ به خصوص با وجود آن سیاه که بر در این حجره نگهبانی می دهد. با دایه و سیاه چه کردی؟» شاهزاده گفت: «ماجرا دراز است و اکنون وقت حرف زدن نیست به من نگاه کن که با چه هیبتی آمده ام. ای برادر! حیله های بسیار کردم تا به این جا آمدم و جای شما را پیدا کردم.» آن گاه بندهای دست و پای فرخ روز را گشود. فرخ روز گفت: «ای شاهزاده! حال که به این جا آمده ای کار را تمام کن و بندهای این شاهزادگان را نیز باز کن تا همه با هم برویم اینان نیز دیر زمانی است که در اسارت هستند.» شاهزاده گفت: «حال که دانستم کجایید، آنان را هم می برم، ولی ابتدا ایشان نیز باید سوگند یاد کنند که این راز را فاش نکنند و از نیک و بدش سخنی نگویند تا من چاره ی کار آن ها را بکنم. این جا قصر پادشاه است و من فردا شب آنان را بیرون می برم.
چرا که اگر الان این همه را با خود ببرم روا نیست زیرا که من خودم هم هنوز راه را به درستی نمی دانم که چگونه باید برویم. اینان سوگند بخورند و لبمانند تا من تو را بفرستم و همراهانم را فرا بخوانم چرا که این کار به تنهایی از من بر نمی آید و نمی توانم این همه آدم را با خود ببرم و دیگر این که باید هنوز در خانه ی دختر به مطربی بمانم تا چاره ی دل خود را نیز برآورم. پس من نیز با تو بیرون می آیم.» وقتی شاهزاده این چنین گفت، همه ی بندیان سوگند یاد کردند تا این راز را آشکار نکنند و به کسی نگویند و نه نیز راضی نشوند که کسی از آن ها هم بگوید. آن گاه خورشید شاه گفت: «دل آسوده دارید که من فردا شب بی هیچ رنجی شما را بیرون می برم که در روز راه را به درستی یاد می گیریم.» شاهزاده این را گفت و دست فرخ روز را گرفت و هر دو به بالا رفتند. دوباره در را بست و کلیدش را در جیب کمکوک گذاشت. آن گاه راه رفتن به بام را یافت. به بالای بام رفتند و شاهزاده کمند را از کمرش باز کرد...
- نویسنده: فرامرزبن خدادادبن عبدالله الکاتب الارجانی
- بازنویسی: سید علی شاهری
- انتشارات: صدای معاصر
نظرات کاربران درباره کتاب سمک عیار (2 جلدی)
دیدگاه کاربران