معرفی کتاب بچه محل نقاش ها 1 (زمانی که هم خانه ی داوینچی بودم)
کتاب پیش رو جلد اول از مجموعه ی بچه محل نقاش ها، می باشد که رمانی ویژه نوجوانان با حال و هوایی امروزی می باشد. مینا، مانی، محسن و پریسا نوجوانانی کنجکاو هستند که با به دست آوردن دفترچه خاطرات دایی سامان پی به رازهای باور نکردنی او می برند.
آنها متوجه می شوند که دایی سامان که در واقع برادر مادر بزرگ شان است و همه او را دایی صدا می کنند، در دوران نوجوانی اش به شهر فلورانس ایتالیا رفته و با " لئوناردو دی سر پیرو داوینچی " دانشمند، نقاش، مجسمه ساز، موسیقی دان، ریاضی دان، مهندس، مخترع، آناتومیست، زمین شناس، نقشه کش، گیاه شناس و نویسنده ی ایتالیایی دوره رنسانس آشنا و در یک خانه زندگی کرده است.
بچه ها بسیار شگفت زده می شوند چون فاصله زمانی بین این دو فرد بیش از صد ها سال است و این امر چگونه اتفاق افتاده است؟ دایی سامان بعد از ورود به شهر فلورانس با خانم " لاژاکوند " یا همان " مونالیزا " که تابلو پرته اش توسط داوینچی کشیده شده و در جهان معروف است، برخورد می کند و توسط او با داوینچی آشنا شده و قرار می شود برای مدتی در خانه ای او زندگی کند و این آغاز ماجراهای کتاب است...
برشی از متن کتاب بچه محل نقاش ها 1 (زمانی که هم خانه ی داوینچی بودم)
اقامت در فلورانس به آن سادگی هم که فکر می کردم نبود. چون روز اول آن زن به دادم رسیده بود و استاد داوینچی بهم پناه داده بود، فکر کرده بودم سوار بر خر مراد شده ام و اوضاع به همین منوال می ماند. ولی نماند. به سرعت داشتم رموز کار رنگ سازی و ترکیب رنگ ها را یاد می گرفتم. اولش کمی گیج می زدم، خصوصا که نمی توانستم رنگ ها را به خوبی از هم تشخیص بدهم و هنوز فرق بین سفید با سفید استخوانی یا آبی با لاجوردی را نمی دانستم.
من فقط یک رنگ آبی می شناختم و یک رنگ سبز و یک رنگ زرد یا قرمز یا ... طیف های رنگی اصلا برایم بی معنی بودند، آسمان آبی بود، دریا آبی بود، لباس خواب مادربزرگ هم آبی بود. حالا بعضی روشن تر، بعضی تیره تر. ولی سردرنمی آوردم چرا هر آبی نامی مخصوص به خود داشت. فکر می کردم این کارها مال زن هاست که پدر پارچه فروش های لاله زار را در می آوردند تا دقیقا همان رنگ پارچه ای را بهشان بدهد که خودشان می خواستند. مشکل دیگر رسیدن به رنگی بود که استاد برای تابلویش نیاز داشت.
کافی بود کمی درصدها را اشتباه محاسبه کنی تا تمام زحمتت به هدر برود و کلی مواد و رنگ دور ریخته شود. ولی تمام این ها را می شد تحمل کرد جز بدخلقی های فرانچسکو و گیرهای بیخودی ای که می داد. فقط هم به من گیر نمی داد. اما با نگاهش دائم حالی ام می کرد چهارچشمی زیر نظرم دارد و حواسش به من هست. اوایل وقتی کاری را اشتباه انجام می دادم، شروع می کرد سرم داد و بیداد کردن. بعدتر وقتی دید دارم با چه سرعتی راه می افتم، تازه نگران شده بود و باز هم به بهانه های مختلف دعوا راه می انداخت.
خصوصا وقت هایی که چشم استاد را دور می دید، بیشتر برایم دم در می آورد. یک بار موقع داد و بیداد کردنش یکهو استاد وارد کارگاه شد. دیر شده بود و دیگر نمی توانست موضوع را ماست مالی کمند. داوینچی خسته از کارهای بیرون از خانه، چند قدمی به سوی ما برداشت: «چی شد فرانچسکو که این طور داد و هوار می کنی؟» -اِ ... چیزی نیست استاد. نگاه داوینچی چرخید سمت من.
دوباره رو کرد به او: «چیزی نیست و شما کارگاه رو روی سرتون گذاشتین؟ یکی نفهمه فکر می کنه اینجا بازار ناپله نه کارگاه نقاشی لئوناردو داوینچی!» فرانچسکو کمی ترسیده بود: «استاد نمی خوام جسارت کنم ولی نمی شه هرکی از گرد راه می رسه ، به شاگردی قبول کنین.» منظورت کیه؟ همین جوانکی که معلوم نیست از کجا اومده. این جوان مهممون ماست. حالا مگه چطور شده؟ فرانچسکو کمی فکر کرد و بالاخره یک دروغی سرهم کرد: «هنوز نمی تونه یه ترکیب رنگ رو درست انجام بده.» داوینچی آمد سمت من و ظرف رنگ را از دستم گرفت.
رنگ ارغوانی ای که ترکیب کردنش را تازه از مارچلویاد گرته بودم. رنگ توی ظرف را خوب برانداز کرد: «این چه رنگیه سامی؟» بلادرنگ گفتم: «ارغوانی تیره.» دوباره نگاهی به ظرف کرد: «من اشکالی تو این رنگ نمی بینم. اتفاقا برای کشیدن شنل سربازای رومی که تو این تابلو باید ازش استفاده کنم، کاملا مناسبه.» فرانچسکو حسابی خودش را باخت: «ولی استاد این...» داوینچی عصبانی شد: «فرانچسکو! فرانچسکو می دونی الان از کجا می آم؟» از کلیسا قربان؟ بعله . کلیسا و یک جلسه خسته کننده با اسقف اعظم.
انتظار داره تصویرش رو پای صلیب مسیح بکشم. درست کنار حواریون. طوری که خیلی جلو نباشه، ولی کاملا به چشم بیاد. ولی من ترجیح می دم به جای یکی از اون سربازان رومی بذارمش که مسیح رو به صلیب کشیدن. جز من و فرانچسکو همه به این حرفش خندیدند. من به این دلیل که نمی دانستم قضیه از چه قرار است و فرانچسکو هم لابد از ترسی که به جانش افتاده بود. استاد داوینچی دوباره نگاهی به من کرد و برگشت سر میز کارش: «این جوون کارش رو خوب انجام داده. هرچند که اصلا ازش انتظاری ندارم. خوبه ما هم کارخودمون رو درست انجام بدیم.»
نویسنده: محمدرضا مرزوقی تصویرگر: مجتبی حیدرپناه انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب بچه محل نقاش ها 1
دیدگاه کاربران