معرفی کتاب آپولو (پیش گویی پنهان)
” آپولو ” ایزد خورشید، پیشگویی، موسیقی و یکی از اساطیر یونان باستان که می توانست به هر چه که می خواهد تبدیل شود و قدرتی استثنایی داشت، در تمامی چهار هزار و ششصد و دوازده سالِ طول عمرش کارهای زیادی کرده بود. اما تا به حال توی یک سطل زباله و در کوچه ای باریک میان ساختمان های بلند سقوط نکرده بود. آپولو ایزدِ تمام عمیارِ دوره ی خودش بود و حالا توسط پدرش ” زئوس ” تنبه شده و به شکل یک آدمیز درآمده است. آن هم فقط به خاطر این که نزدیک بوده تا لشکرش در جنگی با غول ها شکست بخورد.
اما چه تنبیه برای ایزدی بزرگ، سخت تر از این که به شکل آدمیزادی فانی دربیایید؟ او بدن جدیدش را بررسی کرد و متوجه شد که به شکل نوجوانی مذکر و سفید پوست تبدیل شده است که حس ضعیف بودن می کند و به قول خودش در یک کیسه ی گوشتی گیر افتاده بود که نمی توانست به هیچ چیز تبدیل شود. توی جیب شلوارش هم کیف پولی پیدا کرد که صد دلار آمریکایی و گواهینامه ی رانندگی نوجوانی در ایالت نیویورک به نام ” لستر پاپادوپولوس ” که عکس پسر نوجوانِ خنگولی با موهای فرفری روی آن بود را درون خود داشت.
به امید اینکه شاید چنگ، کمان و تیردانش همراهش به زمین افتاده باشد، سطل زباله را گشت اما هیچ چیز پیدا نکرد. او قبلاً هم تنبیه شده بود و به شکل آدمیزاد درآمده بود اما این بار فرق می کرد. او هیچ نیرویی از دوره ی ایزدیش همراهش نداشت و باید نیمه ایزدی پیدا می کرد تا آپولو به بردگی اش در آید و به حرف هایش گوش کند تا زئوس او را ببخشد و دوباره به سرزمین اصلی خودش ” اُلمپ ” برگردد.
در همین خیالات به سر می برد که ناگهان با دو مرد درشت هیکل رو به رو می شود. یکی از آن دو مردی قد بلند با موهای قرمز بود و دیگری قد کوتاه و ظاهری بور داشت. آن ها قلدر های خیابانی بودند که از رئیساش دستور گرفته بودند تا جیب پسرک جوان را خالی کنند.
اما آپولو که از کار های زمینی ها سر در نمی آورد فکر می کرد آن دو هیولاهایی در پوست انسان هستند و برای از بین بردن او به زمین آمدند و در نتیجه کلی از آن دو کتک خورد که ناگهانی دختری دوازده ساله روی پله های اضطراری یکی از ساختمان ها ظاهر شد و با پرتاب کردن کیسه های زباله سمت دو مرد قُلدر آن ها را فراری داد و از آن جایی که حرف های آپولو با خودش را درباره ی نیمه ایزد و بردگیش شنیده بود، خودش را ” مگ ” معرفی کرد و جای یک نیمه ایزد جا زد و سعی کرد از آپولو سو استفاده کند و برایش رئیس بازی در بیاورد. حالا آپولوی بیچاره گیر دختر بچه ای بازی گوش افتاده بود و باید به همه ی اوامر او گوش می کرد. برای همین هم...
برشی از متن کتاب آپولو (پیش گویی پنهان)
قولم را زیر پا گذاشتم چه شکست قشنگی خوردم همه ش تقصیر نیل دایموند بود مور مکه ها باید در صدر فهرست هیولاهای باشند که نباید با آن ها مبارزه کنید. آن ها به صورت گروهی حمله می کنند. اسید تُف می کنند و چنگک هایشان می تواند برنز آسمانی را هم بشکند. تازه بی ریخت هم هستند. سه سرباز مورچه ای جلو آمدند؛ شاخک های سه متری شان طوری می چرخید و این طرف و آن طرف می رفت که آدم گیج می شد و حواسش از خطر اصلی که آرواره هایشان بود، پرت می شد.
نوک هایی که در صورتشان بود، من را یاد جوجه ها می انداخت؛ جوجه هایی که چشم های تخت و تیره داشتند و صورت هایشان پوشش زرهی داشت. هرکدام از شش پایشان را می شد به عنوان یک جرثقیل درست و حسابی استفاده کرد. شکم های بزرگشان مثل دماغ هایی که دنبال غذا بو می کشند، می تپید و ضربان می زد. در سکوت، زئوس را به خاطر ساختن مورچه ها نفرین کردم.
طبق چیزهایی که شنیده بودم، رئیس از دست یک مرد حریص که همیشه از محصولات همسایه اش دزدی می کرد، عصبانی شد و روزی او را به اولین مورچه تبدیل کرد؛ موجودی که جز آشفال گردی، دزدی و تولید مثل هیچ کار دیگری انجام نمی دهد. آرس همیشه به شوخی می گفت که اگر زئوس دلش می خواست چنین موجوداتی داشته باشد، می توانست آدم ها را به حال خودشان رها کند. من قبلا خیلی به این حرفش می خندیدم، اما حالا که خودم هم به یکی از شما ها تبدیل شده ام، دیگر به نظرم خنده دار نیست.
مورچه ها به طرفمان راه افتادند؛ شاخک هایشان تکان تکان می خورد و حدس می زدم چنین فکر هایی در سر داشته باشند؛ برّاق؟ خوش مزه؟ بی دفاع؟ به مِگ گفتم: یهویی تکون نخوری ها! اما به نظر نمی رسید اصلا توانایی حرکت کردن داشته باشد. درواقع به نظر می رسید از وحشت درجا خشکش زده باشد. گفتم: پیت؟ چه جوری با مور مِکه هایی که بی اجازه به قلمروتون وارد می شن، مقابله می کنین؟ گفت: قایم می شیم. و داخل آب فِشان فرو رفت و غیب شد. گفتم: به درد نخور! مِگ پرسید: ماهم می توانیم شیرجه بزنیم؟ا اگه دلت می خواد زنده زنده توی یه حفره ی پر از آب جوش آب پز بشی! بفرما! تانک های حشره ای، آرواره هایشان را باز و بسته کردند و جلوتر آمدند.
یوکلِلی ام را از پشتم برداشتم و گفتم: یه فکری دارم. مِگ گفت: مگه نگفتی قسم خوردی دیگه ساز نزنی؟ درسته، ولی اگه این شی برّاق رو پرت کنم اون طرف، ممکنه مورچه ها... می خواستم بگویم: ممکنه مورچه ها راه بیفتن برن دنبالش و کاری به ما نداشته باشن. اما اصلا به این نکته توجه نداشتم که یوکلِلی وقتی در دست های من است، باعث می شود خیلی برّاق تر وخوش مزه تر به نظر بیایم. قبل از اینکه فرصت کنم ساز را پرتاب کنم، مورچه های سرباز به طرفمان حمله ور شدند. عقب عقب رفتم و وقتی شانه هایم تاول زد، تازه یادم افتاد آب فشانی پشت سرم قرار دارد که فضا را از بخار با طعم آپولو پر می کند.
هِی، جونورا! مِگ شمشیر هایش را در دست داشت و حالا او بود که به درخشان ترین شی موجود در دشت تبدیل شده بود. لطفا یک لحظه به این نکته فکر کنید که مِگ این کار را عمدا انجام داد. او که از دیدن حشرات وحشت می کرد، می توانست فرار کند و من را بگذارد تا خوراک مورچه ها شوم؛ اما تصمیم گرفت زندگی خودش را به خطر بیندازد و حواس سه مورچه به اندازه ی تانک را پرت کند.
آشغال پرت کردن به طرف لات و لوت های خیابانی یک چیز بود، اما این... این کار کاملا سطح جدیدی از حماقت را به نمایش می گذاشت. اگر از اینجا جان سالم به در ببرم، حتما مِگ مُک کافری را برای دریافت جایزه ی فداکارترین نیمه ایزدِ سال، نامزد می کنم. دوتا از مورچه ها به طرف مِگ حمله ور شدند. سومی همچنان سر جایش باقی ماند، اما سرش را به طرف مگ بر گرداند و من توانستم از این فرصت استفاده کنم و به سمت دیگری بدوم. مِگ در میان دو حریفش دوید و شمشیر های زرینش یکی از پاهای هر کدام را قطع کرد. آرواره هایشان به شدت بازو بسته شد. حشره های سرباز، لق لق زنان روی پنج پای باقیمانده شان راه افتادند؛ سعی کردند بچرخند و سرهایشان به هم برخورد کرد.
در همین حین، مورچه ی سوم به طرف من حمله کرد. من که هول کرده بودم. یو کلِِلیِ جنگلی ام را پرتاب کردم. به پیشانی مورچه برخورد کرد و صدای دَلَنگ در فضا طنین انداز شد. شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. همیشه از شمشیرها بدم می آمد. خیلی سلاح های بی ظرافتی هستند و فقط می شود در نبرد تن به تن از آن ها استفاده کرد. وقتی می توانید از آن سوی دنیا به حریفتان تیر اندازی کنید، نزدیک شدن به او واقعا کار عاقلانه ای نیست! مورچه اسید را تُف کرد و من سعی کردم آن را کنار بزنم.
فکر کنم این کارم خیلی هوشمندانه نبود. معمولا شمشیر زنی و تنیس را باهم اشتباه می گیرم! اما خب حداقل کمی از اسید را به چشم های مورچه پاشیدم که باعث شد چند ثانیه ای فرصت داشته باشم. با شجاعت تمام عقب نشینی کردم، شمشیرم را از بالا آوردم و دیدم که تیغه اش ذوب شده و چیزی جز دسته ای که از آن بخار بلند می شود، توی دستم باقی نمانده! درمانده فریاد کشیدم: اِوا، مِگ؟ او خودش سرگرم کار دیگری بود. شمشیر هایش در حلقه های ویران گری می چرخیدند و پاهای مورچه ها را قطعه قطعه می کردند و شاخه ها را می بریدند.
من تا به حال هیچ دیما کِروسی را ندیده بودم که با چنین مهارتی مبارزه کند؛ و این در حالی بود که من جنگیدن بهترین گلادیاتور های تاریخ را از نزدیک دیده بودم. متاسفانه، برخورد تیغه هایش با لاکِ اصلی مورچه ها فقط می توانست جرقه ایجاد کند. ضربه های گذرا و قطع دست و پاهایشان هیچ اثری بر آن ها نداشت. با اینکه مِگ خیلی خوب می جنگید، اما مورچه ها پاهای بیشتری داشتند و وزنشان بیشتر بود و سر سخت تر بودند و کمی هم بیشتر از مِگ توانایی اسید پراکنی داشتند.
حریف خودم آرواره هایش را رو به من بازو بسته کرد؛ با اینکه موفق شدم از آن ها دور بمانم، اما صورتِ زره پوشش به کنار سرم برخورد کرد. تعادلم به هم خورد و افتادم. حس می کردم یکی از گوش هایم پر از آهن مذاب شده است. چشم هایم سیاهی رفت. در آن طرف دشت، مورچه های دیگر از دو طرف، مِگ را گیر انداخته بودند و با استفاده از اسید اورا به طرف جنگل هدایت می کردند. مِگ پشت درختی پرید و وقتی از آن طرف بیرون آمد، فقط یک از شمشیرهایش را در دست داشت، سعی کرد با شمشیرش به نزدیک ترین مورچه ضربه ای بزند، اما پرتاب اسید هایشان او را به عقب راند...
نویسنده: ریک ریوردان مترجم: آرزو مقدس انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب آپولو (پیش گویی پنهان)
دیدگاه کاربران