معرفی کتاب موسی و استاد بزرگ
روزی حضرت موسی (ع) در حال صحبت کردن برای یارانش بود که ناگهان مردی از حضرت پرسید: آیا در جهان کسی عاقل تر و داناتر از شما هست؟ در همین لحظه از جانب خدا به حضرت موسی وحی آمد که مردی در شهری به نام مجمع البحرین زندگی می کند که از او عالم تر است! حضرت نیز از خداوند درخواست کرد که کمکش کند تا آن مرد را ببیند.
موسی بعد از طی مسافتی طولانی بلاخره مرد مورد نظر را یافت. او ماجرا را برای مرد تعریف کرد و خواست تا کمی در محضرش بماند و درس زندگی بیاموزد. مرد از حضرت موسی خواست که اگر می خواهد با او همراه باشد باید در برابر کارهایش سکوت کرده و دلیل آن ها را نپرسد. موسی پذیرفت و ابتدا آن دو وارد کشتی مرد فقیری شدند. حضرت موسی در نهایت تعجب دید که مرد عالم کشتی را سوراخ کرد! تا خواست اعتراضی کند یاد شرط مرد افتاد. بعد از پیاده شدن از کشتی آن ها از کنار دیواری عبور کردند که در حال فروریختن بود؛ مرد عالم دست به کارشد و شروع به تعمیر دیوار کرد. حضرت موسی کم کم داشت به عقل مرد شک می کرد که ...
مجموعه ی قصه های قرآنی همان طور که از نامش پیداست داستان های عبرت آموزی را از دل قرآن به نثری ساده و روان برای کودکان و نوجوانان روایت می کند. کتاب های بسیاری از این مجموعه به چاپ رسیده است که در هر یک از آن ها یک قصه ی بسیار زیبا از زندگی پیامبران، امامان و یا معجزات آن ها برای هدایت انسان ها را بیان می کند. وجود تصاویر بسیار زیبا در تمام صفحات بر جذابیت این کتاب ها افزوده و آن ها را برای کودکان بیش از دبستان نیز قابل استفاده می سازد.
برشی از متن کتاب موسی و استاد بزرگ
به این ترتیب موسی به همراه یکی از یارانش به نام «یوشع بن نون» سفرش را برای پیدا کردن مرد دانشمند آغاز کرد. آن ها به راه افتادند و روزهای زیادی در راه بودند. از دره ها، دشت ها و رودهای بسیاری گذشتند، اما موسی و همسفرش لحظه ای ناامید نشدند. موسی به یوشع گفت: «من دست از جست و جو برنمی دارم تا به مجمع البحرین برسم، هر چند این سفر، مدت زیادی طول بکشد.» سرانجام، آن ها به مجمع البحرین رسیدند و چون خسته بودند، موسی روی صخره ای بزرگ به خوابی سنگین رفت. در این هنگام باران نیز شروع به باریدن کرد. یوشع با تعجب دید که ماهی نمک زده ای که در زنبیل شان برای توشه ی راه گذاشته بودند، جان گرفت و شروع کرد به تکان خوردن. ماهی از درون زنبیل بیرون پرید و با دو سه حرکت، خود را به دریا انداخت و شنا کنان دور شد.
یوشع که از دیدن این صحنه خشکش زده بود با صدای موسی به خود آمد. موسی (ع) که حالا روی صخره نشسته بود صدا زد: «یوشع راه بیفتیم، دارد غروب می شود.م یوشع زنبیل را برداشت و به دنبال موسی (ع) راه افتاد. کمی که رفتند موسی گرسنه اش شد و گفت: «ای همسفر! من گرسنه ام تو گرسنه نشدی؟» یوشع گفت: «لعنت بر شیطان! یادم رفت بگویم که چه اتفاقی برای غذایمان افتاد.» و ماجرای جان گرفتن و در آب پریدن ماهی را برای موسی تعریف کرد. موسی (,) لبخندی زد و گفت: «این همان چیزی است که ما دنبالش بودیم. یک نشانه، یک نشانه ی بزرگ، باید برگردیم.»
آن ها از همان راهی که آمده بودند بازگشتند. وقتی دوباره به آن صخره رسیدند، مردی را در آن جا دیدند. موسی (ع) فهمید که او باید همان دانشمند باشد. پس جلو رفت و گفت: «آیا به من اجازه می دهی تا از تو پیروی کنم تا از آن چه به تو تعلیم داده شده و مایه ی رشد و صلاح است به من بیاموزی؟»
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: مریم ثقفی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب موسی و استاد بزرگ
دیدگاه کاربران