معرفی کتاب شیطان و عبد صابر
کتاب شیطان و عبد صابر قصهی زندگی حضرت ایوب، یکی از پیامبران الهی را روایت می کند؛ یکی از پیامبرانی که با صبوری در مرارت ها و بندگی خالصانه اش نسبت به پروردگار در دوران زندگی اش پر آوازه شد و تا به امروز ماندگار شده است. حضرت ایوب مردی با ایمان پر تلاش بود و با این که ثروت زیادی داشت و نیازی به کار کردن نداشت، دوشادوش کارگرانش در باغ و مزرعه کار می کرد و همیشه شکر گزار خداوند بود.
بعد از این که به پیامبری مبعوث شد، مردم به دلیل شناختی که از او داشتند به خداوند یکتا و پیامبری او ایمان آوردند. اما شیطان که طاقت دیدن چنین چیزی را نداشت، در صدد سست کردن ایمان مردم از طریق خدشه دار کردن وجههی ایوب در نزد آن ها برآمد. او در درگاه خداوند ادعا کرد که تمام ایمان و شکرگزاری ایوب به خاطر ثروت و دارایی هایی است که خداوند به او ارزانی داشته و اگر آن ها را از دست بدهد دیگر شکرگزار نخواهد بود! خداوند که از همه چیز آگاه است، به شیطان قدرتی داد تا بتواند با استفاده از آن صبر و ایمان ایوب را بیازماید.
شیطان ابتدا گلهی گوسفندان و سپس باغ ایوب را نابود کرد، اما او باز هم سپاسگذار خداوند بود؛ بعد خانهو فرزندانش را از بین برد و در آخر هم سلامتی اش را گرفت، اما حضرت ایوب همچنان صبور و شاکر بود و شیطان را روسیاه کرده ایمان و اطاعتش در برابر مشیت الهی را اثبات کرد. خداوند نیز پاداشی بسیار بزرگ به او ارزانی داشت... کتاب شیطان و عبد صابر از مجموعهی قصه های قرآنی نوشتهی امید پناهی آذر توسط انتشارات گاج به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب شیطان و عبد صابر
شیطان به آسمان رفت و به خداوند گفت: "اگر اجازه داشتم به همه بندگانت ثابت میکردم، ایوب به خاطر ثروتش این قدر شکر گزاری می کند." از طرف خداوند پیام رسید: "ما بندهی خود را بهتر می شناسیم، اما ای شیطان، به تو این اجازه و فرصت را میدهیم تا ایوب را امتحان کنی!" شیطان که سر از پا نمیشناخت پیش یارانش برگشت و گفت: "حالا نوبت ماست." روز بعد، شیطان، بیماری وحشتناکی به جان گله های گوسفند عپایوب انداخت، طوری که تمام گوسفندان ایوب در کمتر از یک روز مردند.
سپس خودش را به شکل مرد ناشناسی در آورد و خبر هلاکت گوسفندان را به ایوب داد. ایوب، بدون این که ذره ای ناراحت شود، رو به آسمان کرد و گفت: "خدایا این گوسفندان امانت های تو بودند، حال که آن ها را پس گرفتی، من شکایتی ندارم و تو را شکر میگویم." شیطان که حرفهای ایوب را شنید، خشمگین شد و به اطرافیانش گفت: "او هنوز باغ بزرگ و سرسبزی دارد و میتواند با فروش محصولاتش گوسفندان زیادی بخرد، خب، معلوم است که نباید ناراحت شود." سپس با خودش گفت: "می دانم چه بلایی به سرش بیاورم."
نیمه های شب بود که شیطان به باغ ایوب رفت و خودش را به شکل شعله های بزرگ در آورد و تمام باغ را یک باره به آتش کشید. صبح روز بعد به خانه اش رفت و گفت: "ایوب، بیچاره شدی! چرا با خیال راحت نشسته ای؟! مگر نمیدانی دیشب باغ قشنگت آتش گرفت و درختانش همه خاکستر شد؟" ایوب خم به ابرو نیاورد. رو به آسمان کرد و گفت: "ای خدای بزرگ من باز هم تو را شکر میگویم." شیطان گفت: "یعنی تو اصلا ناراحت نشدی؟!" ایوب جواب داد: "این باغ، امانت خداوند بود که از من پس گرفت، چرا باید ناراحت شوم؟" با این حرف ایوب، شیطان خشمگین تر شد و با خود گفت: "کاری می کنم که از صبح تا شب گریه کنی!"
نیمههای شب به سراغ خانه های فرزندان ایوب رفت و با نیرویی که داشت، آن قدر خانه های آن ها را لرزاند که سقف خانه هایشان فرو ریخت و همهی فرزندان ایوب، زیر سنگ و خاک مدفون شدند. بعد به سرعت خودش را به خانهی ایوب رساند و گفت: "آهای ایوب! خاندانت زیر آوار مردند و تو نشسته ای و این موقع سحر خدایت را عبادت می کنی؟!"...
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: زهره ثقفی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب شیطان و عبد صابر
دیدگاه کاربران