loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب باب اسرار - احمد امید

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب باب اسرار نوشته ی احمد امید و ترجمه ی ارسلان فصیحی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.

کتاب "باب اسرار" رمانی معمایی است که در رابطه با ارتباط عمیق و نزدیک بین "مولانا" و "شمس تبریزی" و هم چنین راز به قتل رسیدن شمس، حکایتی بسیار خواندنی را روایت می کند. شخصیت اصلی داستان، "کارن کیمیا"، دختری زیبا و جذاب می باشد که همراه با مادرش در لندن زندگی می کند. پدرش سال ها پیش، بدون اطلاع همانند مولانا، شیفته ی شمس و عقاید صوفی گشته و با پیوستن به خانقاه، مابقی عمرش را به دور از خانواده، سپری می نماید. کارن به شدت از یادآوری این موضوع ناراحت گشته و همواره سعی می کند تا او را به دست فراموشی بسپارد. وی به عنوان کارشناس بیمه فعالیت کرده و از این طریق درآمد خوبی کسب می نماید. در طی سانحه ی آتش سوزی یک هتل تحت پوشش بیمه در ترکیه کارن، به دلیل تسلطش بر زبان ترکی، ماموریت می یابد تا به این کشور رفته و موضوع و علل حادثه را پیگیری کند. کارن به دلیل این که با پدرش در این کشور خاطرات زیادی دارد، ماموریت را نمی پذیرد اما علی رغم عدم تمایل او، "سیمون"، مدیر شرکت بیمه، با اصرارهای فراوان دختر را راضی کرده و به کشور مذکور می فرستد. در این هنگام کارن، دو ماهه باردار بوده و تصمیم دارد تا پس از بازگشت، فرزندش را سقط کرده و خود را از عواقب بعدی آن خلاص سازد. کیمیا به محض ورود به ترکیه، با ماجراها و وقایعی غیر قابل باور رو به رو گشته، پرده از رازی بزرگ و کهنه برداشته و روایتی جذاب را خلق می کند.


برشی از متن کتاب


1. «میان بیابان شهری پیش چشمانم هویدا شد...» فقط نیم ساعت مانده بود تا فرود هواپیما، اما حتی این هم باعث نمی شد دلشوره ام از بین برود. خوب می دانستم این بدبینی آن جا هم که فرود می آیم دست از سرم برنمی دارد. ای کاش این کار را اصلاً قبول نمی کردم. خب، نتیجه علاقه به کارِ سیمون که گمان می کند بهترین مدیر دنیاست می شود همین. ول نمی کرد و مدام می گفت زبانشان را می دانی، ترکی بلدی، ترک ها را می شناسی و... می گفت پرونده آن قدر مهم است که نمی شود به همه کس سپردش. خسارت بیمه سه میلیون پوندی شوخی بردار نیست. ای کاش ترک ها را اصلاً نمی شناختم، ای کاش قبلاً به این شهر پا نگذاشته بودم. آهی از سر بی حوصلگی کشیدم، اما آه کشیدن دیگر فایده ای نداشت. کار از کار گذشته بود: این هم صرفا کاری بود مثل بقیه کارها. مثلاً چه فرقی داشت با ریودوژانیرو که شش ماه قبلش رفته بودم؟ تازه، در مورد برزیلی ها هیچ چیز نمی دانستم. اما در این کشور خیلی هم غریبه حساب نمی شوم. بله، دیگر باید خودم را وقف کار می کردم. نگاهم را گرداندم به طرف عدد و رقم های ظاهرشده بر صفحه لپ تاپم که روی زانویم بود. عددها طوری نگاهم می کردند انگار بگویند خب دیگر شروع کن! شروع کردم؛ به مبلغ حق بیمه نگاه کردم، سعی کردم پولی را که قرار بود به هتل یاقوت بابت خسارت ناشی از آتش سوزی پرداخت شود حساب کنم، اما پس از دومین محاسبه ذهنم مغشوش شد. نخیر، نمی شد. فکرم به هم ریخته بود. نمی توانستم کار کنم. لپ تاپ را بستم. توی کیفم گذاشتمش. همین که خم شدم تا کیف را زیر صندلی بگذارم، یکدفعه یادم افتاد. یعنی با این طور دولا شدن به بچه توی شکمم آسیب می رساندم؟ چه فکر عجیب و غریبی... هنوز دو ماهش هم نشده بود... حتی نمی شد بچه حسابش کرد. راستش، قرار بود به محض این که به لندن برگشتم از شرش خلاص شوم. با این که این طوری فکر می کردم، فوری تنم را صاف کردم تا مبادا آسیبی به ش برسد. ناگهان حس کردم نگاه کنجکاو زنِ میانسالِ بغل دستی ام به من دوخته شده. از وقتی سوار هواپیما شده بودم پی بهانه ای می گشت تا سرِ صحبت را باز کند. از کجا می آیی؟ به کجا می روی؟ کی هستی؟ اما من در وضعی نبودم که با او صحبت کنم. حتی لبخند هم نزدم. سرم را گرداندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوا صاف بود؛ در افق خورشیدی سرخ در حال غروب؛ پایین، هزاران متر پایین تر از توده ابری نازک، خشکی ای قهوه ای رنگ: زمینی وسیع و خشک و بی درخت و صاف. اولین بار با اتوبوس گذشته بودم از این زمین ها. اولین بار با پدرم آمده بودم به این جا. بیست و پنج سال پیش بود، شاید هم بیشتر... آن وقت ها قونیه فرودگاه نداشت. هواپیمایمان در آنکارا فرود آمده بود و بعد چهار ساعت راه را با اتوبوس رفته بودیم... بیابانی که انگار پایانی ندارد. و معجزه ای در میان این دشت قهوه ای بی سر و ته؛ دریاچه ای سفید سفید. پرسیده بودم:  بابا، این دریاچه ماهی داره؟» با چشم های سیاهش به دریاچه سفید نگاه کرده بود و گفته بود: «نه دخترم، توی این دریاچه زندگی نیست، اما چیزی هست که برای زندگی خیلی لازمه: نمک...» نه ساله بودم آن وقت ها، شاید هم کوچک تر. مادرم پیشمان نبود، فقط من بودم و پدرم. ساعت ها پیش رفتن در صحرا حوصله ام را سر برده بود. «کی می رسیم بابا؟» پدرم لبخند زده بود و دست راستش را گذاشته بود روی چشم هایم...

  • نویسنده: احمد امید
  • مترجم: ارسلان فصیحی
  • انتشارات: ققنوس


محصولات مرتبط


نظرات کاربران درباره کتاب باب اسرار - احمد امید


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب باب اسرار - احمد امید" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل