کتاب کنیزک و پادشاه جلد اول از مجموعهی عاشقانههای ایرانی نوشتهی سید نوید سید علی اکبر و برگرفته از مثنوی معنوی، توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
روزی از روزها، پادشاهی همراه عقاب خود برای شکار آهو به شکار گاهی رفت. از دور بره آهویی دید و تا خواست تیری به سمتش پرتاب کند، آهو فرار کرد. پادشاه به دنبالش راه افتاد تا، وقتی بره آهو خسته شد بتواند راحت شکارش کند. آهو رفت و رفت تا به چشمه ای رسید که کنیزک زیبایی کنارش نشسته بود و رخت می شست. آهو به یک چشم به هم زدن دود شد و توی کوزهی دخترک رفت. پادشاه نمی توانست چیزی را که دیده بود، باور کند. نزدیک تر رفت تا از دختر در این باره بپرسد اما با دیدن او دل از کف داد و عاشقش شد. پادشاه برای پیدا کردن خانهی او، بی سر و صدا تعقیبش کرد تا به کلبه ای رسید و داخل رفت. پس از پرس و جو معلوم شد که دخترک کنیز صاحب آن کلبه است و پادشاه به قیمت یک کیسه مروارید سفید و یک کیسه مروارید سیاه کنیزک را خرید و او را با خود به قصر برد. هر روزی که می گذشت عشق و علاقهی پادشاه به دختر بیشتر و بیشتر، و رخسار دخترک بینوا رنگ پریده تر می شد. هیچ یک از طبیب هایی که پادشاه به بالینش می آورد نیز متوجه بیماری او نمی شدند تا این که...
مجموعهی عاشقانه های ایرانی، گلچینی است از داستان و افسانه های عاشقانهی کهن زبان و ادبیات فارسی که با دقت و وسواس انتخاب و باز نویسی شده اند. در ابتدای هر جلد، منبع و نویسندهی هر قصه ذکر شده و اطلاعات مختصری در اختیار خوانندگان قرار داده است. کتاب در ابعاد کوچک و سبک به چاپ رسیده و امکان حمل آسان را برای خوانندگان فراهم می نماید.
برشی از متن کتاب
آسمان تاریک بود که کنیزک، رخت ها و کوزهی آهو بره را برداشت و به خانهی اربابش رفت. ارباب مرد چاق کوتاهی بود. دندان هایش یک در میان از طلا بود و انگشت هاش یک در میان انگشتر یاقوت داشت. برای همین همهی مردم شهر، حاج یزدان یاقوتی صدایش می کردند. عقاب با نوک به در کوبید. حاج یزدان یاقوتی، با ناله ای که به صدای جیر جیر بسته شدن در قفس مرغ عشقی می ماند، گفت: "آه. مُردیم از گشنگی. ما نونی تو سفره نداریم که به کسی بدیم. خودمون امشب پوست و استخونیم. به گمونم فردا صبح استخون خالی باشیم. اگه نونی چیزی پیدا کردی برای ما هم بیار." آخر فکر می کرد این وقت شب گدایی در خانه اش آمده است. پادشاه ابروهای پر پشتش را در هم کشید و گفت: " از تو نون نمی خوام مرد. پادشاهم. برای خریدن کنیزت اومدم." آهو برهی کنیز، صدای پادشاه را که شنید، از ترس خودش را به در و دیوار کوزه کوبید. می خواست بیرون بپرد و فرار کند. حاج یزدان دستپاچه در را باز کرد و گفت: "یاد فقیر فقرا افتادین پادشاه. این وقت شب! شما کجا؟ این جا کجا؟ کلبهی درویشی ما رو نورانی کردین." و دست هاش را مثل مگسی که روی ظرف عسل نشسته باشد، به هم مالید. پادشاه گفت: "کنیزت رو چند می فروشی آقا؟" حاج یزدان گفت: "من که از دار دنیا چیزی ندارم پادشاه. همین یه کنیزه که کار های خونه ام رو می کنه . اونم بفروشم زنم دست تنها می مونه. اماچشم هاتون اندوهگینه پادشاه. زبونم لال، مثل مرغی شدین که بال و پرش ریخته باشه. قصه چیه؟" پادشاه موهاش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: " از صبح شکار بودم آقا. خسته ام. کنیزت رو چند می فروشی؟" حاج یزدان دستی به ریش تُنُک اش کشید و خندید. دندان های طلاش زیر نور فانوس برق می زدند. گفت: "من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم پادشاه. فرق خستگی شکارو از اندوه چشم ها می فهمم."..
(کتاب های فندق) (دفتر اول مثنوی معنوی) نویسنده: سید نوید سید علی اکبر انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب کنیزک و پادشاه (عاشقانه های ایرانی)
دیدگاه کاربران