کتاب جدی می گویم، سیندرلا روی اعصاب ما راه می رفت! از مجموعه ی حالا داستان را من تعریف می کنم نوشته ی تریشا اسپید شسکان ترجمه ی محبوبه نجف خانی توسط انتشارات گیسا به چاپ رسیده است.
در این کتاب، به داستان سیندرلا از نگاهی دیگر و روایت آن از زبان نامادری سیندرلا پرداخته می شود. اکثر کودکان این داستان را شنیده اند و همیشه روایت گر آن، یک راوی نامرئی بوده است. داستان از جایی شروع می شود که نامادری سیندرلا می گوید که او اصلا بدجنس نیست و این داستان عجیب و غریب را سیندرلا از خودش درآورده است. او کل داستان را خیال بافی های سیندرلا می داند. او می گوید داستان واقعی با وراجی های سیندرلا شروع شده است. او که همیشه آرزو داشته یک همسر خوب و یک خانه ی زیبا داشته باشد با پدر سیندرلا ازدواج می کند و تصورش این است که زندگی راحت و آسوده ای خواهد داشت. او قبل از عروسی فقط چند بار سیندرلا را دیده است و به نظرش سیندرلا یک دختر عادی آمده بود. بعد از عروسی با پدر سیندرلا، او و دخترانش به خانه ی آن ها می روند تا همه کنار هم زندگی کنند. ولی به محض ورود آن ها همسرش او را می بوسد و به سفر می رود. سیندرلا به او می گوید که پدرش همیشه در سفر است و فقط حیوانات آن جا می مانند و حرف می زنند و لطیفه می گویند، آواز می خوانند و حتی در کارهای خانه به او کمک می کنند. نامادری سیندرلا هیچ کدام از حرف های او را باور نمی کند. سیندرلا مدام حرف می زند و در حال تعریف قصه های تخیلی و غیر واقعی است. نامادری و دو دخترش از تعجب خشکشان می زند. آن ها که می خواستند چمدان هایشان را باز کنند و وسایلشان را بچینند، متوجه گرد و خاک در فضای خانه می شوند و تصمیم می گیرند خانه را تمیز کنند. او به همراه دخترانش و سیندرلا شروع به نظافت خانه می کنند، ولی سیندرلا خیلی سریع کارهایش را انجام می داد و دختران نامادری هنوز یک کار را هم انجام نداده بودند. سیندرلا مدام حرف می زد و قصه تعریف می کرد و در قصه های تخیلی اش غرق می شد و نامادری برای این که او کمتر حرف بزند، به او کارهای دیگری می داد. آن ها هر جا که می رفتند، صدای سیندرلا را که حرف می زد و قصه می گفت، می شنیدند. این ماجرا همین طور ادامه داشت تا اینکه یک روز از طرف پادشاه یک دعوت نامه ای به منظور شرکت در جشن پادشاهی برای آنها می آید. همان وقت سیندرلا که می خواست یک قصه ی جدید را تعریف کند، دیگر صدایش در نمی آید و نامادری به او می گوید که باید در خانه بماند و ...
" جدی می گویم، سیندرلا روی اعصاب ما راه می رفت! " از مجموعه ی "حالا داستان را من تعریف می کنم." با نقاشی های بسیار زیبا و گویا از شخصیت های داستان در دسترس کودکان رده ی سنی "ب و ج" قرار گرفته است. در پایان کتاب از کودکان درباره ی داستان روایت شده نظر خواهی می شود و این خلاقیت را به کودک می دهد که او هم یک داستان را که قبلا شنیده و یا خوانده، از نگاه خودش تعریف کند. معنای بعضی کلمات برای فهم بهتر کودکان در پایان کتاب آمده است.
برشی از متن کتاب
سیندی کف اتاق را جارو کرد، اما خیلی زود کارش تمام شد! در صورتی که دخترهای عزیزم کارشان را هنوز شروع هم نکرده بودند. سیندی گفت: "می دانستید سینه سرخ ها و پرستوها با من دوست اند؟ اما پرستوها از سینه سرخ ها خوششان نمی آید. پرنده های احمق! روزی روزگاری، یکی از,سینه سرخ ها... " گفتم: "سیندی جان، چطور است بروی لباس ها را بشویی، باشد؟" اما سیندی لباس ها را مثل برق و باد شست و پهن کرد. نمی دانم چطوری این کار را کرد! مجبور شدم بک کار دیگر برایش جور کنم تا سرگرم شود. سیندی گفت: "سنجاب ها لباس شستن را بیشتر از کارهای دیگر دوست دارند، اما موش های صحرایی اتوکشی را بیشتر دوست دارند. می دانید، روزی، من... " گفتم: "سنجاب ها و موش های صحرایی لباس می شویند و اتو می کنند؟ دیت از این قصه های احمقانه بردار!" مدتی گذشت، اما چیزی عوض نشد. سیندی توی باغچه قصه می گفت. توی آشپزخانه قصه می گفت سر شام، اصلا نمی توانستم حواسم را جمع کنم. بهش گفتم: "عزیزم، لطفا این قدر حرف نزن!" اما سیندی ول کن نبود. روزی از طرف پادشاه دعوت نامه اب برایمان آوردند. پادشاه ما را به جشن دعوت کرده بود. مطمئن بودم که شاهزاده عاشق یکی از دخترهای عزیزم می شود. بعد آن ها با همدیگر عروسی می کنند و توی قصر زیبایی زندگی می کنند و یک روزی پادشاه و ملکه ی این سرزمین می شوند! سیندی گفت: "وای، مادر خوانده، من هم باید به جشن بروم. روزی روزگاری، دختر و شاهزاده ای... " و بعد یک دفعه، صدایش در نیامد. فکرش را بکنید! حتما به خاطر آن همه قصه ای بود که گفته بود...
(داستان سیندرلا از زبان نامادری اش) نویسنده: تریشا اسپید شسکان تصویرگر: جرالد گرلس مترجم: محبوبه نجف خانی انتشارات: گیسا
نظرات کاربران درباره کتاب جدی می گویم، سیندرلا روی اعصاب ما راه می رفت! (حالا داستان را من تعریف می کنم)
دیدگاه کاربران