loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب میراث اوریشا 1

(فرزندان خون و استخوان)

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب میراث اوریشا 1 (فرزندان خون و استخوان)

"اوریشا" سرزمینی جادویی بود که ساکنانش به دو گروه تقسیم می شدند؛ یکی "مَجای"ها که موهایی کاملا سفید و پوستی تیره تر از دیگر مردم داشته و از قدرتی جادویی برخوردار بودند و دیگری "کوسیدان"ها که انسان هایی عادی با رنگ موی معمولی و با پوستی روشن تر از مجای ها بودند و قدرت جادویی نداشتند. مجای ها انسان هایی بودند که از طرف ایزدان به آن ها نیرویی فوق العاده هدیه شده بود.

آنها ده قبیله بودند که هر کدام نیرویی خاص داشتند؛ عده ای قدرت کنترل آب ها را داشتند، بعضی دیگر قدرت فرمان راندن به آتش یا خواندن ذهن آدم ها و برخی هم می توانستند به گذشته و آینده دسترسی داشته و از آن آگاه باشند. این قدرت ها به بعضی از فرزندان مجای ها منتقل می شد و بعد از رسیدن آنها به سیزده سالگی آشکار می شد. مجای ها کم کم به مقامات بالایی در حکومت رسیده و ملکه و پادشاه اوریشا شدند و صلح را در همه‌ی سرزمین حاکم کردند.

اما این صلح دیری نپایید! کسانی که در راس قدرت بودند، از جادوهایشان سوء استفاده کردند و به همین خاطر، ایزدان قدرت های جادویی را از آن ها گرفتند و جادو از سرزمین‌شان رفت؛ بعد از ناپدید شدن جادو، بقیه‌ی مجای ها هم قدرتشان را از دست دادند و سرزمینشان در برابر دشمنان آسیب پذیر شد. پس از آن "شاه ساران" حاکم سرزمین همسایه که از مجای ها نفرت داشت، از این فرصت استفاده کرد و پس از حمله به اوریشا تمام مجای ها را از بین برد.

زیلی دختر یکی از مجای هایی بود که به دست پادشاه ستمگر کشته شده بود. او و بچه های باقی مانده از این کشتار، تحت نظر یکی از افراد عادی قبیله اصول جنگاوری را می آموختند تا بتوانند از خودشان در برابر افراد زورگوی شاه ساران دفاع کنند. چرا که آنها باید مالیات های سنگینی به شاه می پرداختند و جانشان همیشه در خطر بود. زیلی که دختر شجاعی بود، از این وضع خسته شده و فکر راه چاره ای می گشت؛ تا این که با یکی از اعضای خانواده‌ی شاه آشنا شد و تصمیم گرفت با کمک او، جادو را به سرزمین اوریشا بازگرداند. اما در این راه خطرات بسیاری او و دوستانش را تهدید می کرد ...

 

برشی از متن کتاب میراث اوریشا 1 (فرزندان خون و استخوان)

انگشتانم را فرو می کنم لای موهایم و به طور اتفاقی چند تار از سرم می کنم. بخشی از وجودم تراشیدن کل موهایم را سبک و سنگین می کند اما حتی بدون موهای سفیدم، میراثی که از مجای ها دارم همین اندازه خانواده ام را به عذاب می اندازد. ما کسانی هستیم که زندان های پادشاه را پر کرده ایم. کسانی که پادشاهی به عمله تبدیل کرده است. کسانی که مردم اوریشا به خاطر ظاهر تعقیب شان می کنند، تبارمان را متمرد می دانند انگار موهای سفید و جادوی مرده لکه های ننگ اجتماع اند. ماما قبلاً تعریف می کرد که آن اوایل موهای سفید نشانه ی قدرت آسمان و زمین بود.

در خود زیبایی و فضیلت و عشق داشت به معنای سعادتی بود که ایزدان عالم بالا به ما عطا کرده بودند؛ اما وقتی همه چیز تغییر کرد، جادو هدف انزجار شد. میراث ما به تبدیل به چیزی شد که باید از آن متنفر بود. ظلمی بود که مجبور بودم بپذیرم اما هر وقت می بینم بابا و زین را به چنین دردی مبتلا می کند، زخمی عمیق تر بر جای می گذارد. بابا هنوز آب شور را سرفه می کند بیرون و هنوز چیزی نشده مجبوریم حساب و کتاب کنیم که چطور تا آخر ماه سر کنیم. زین می پرسد: "بادبان ماهی چی؟ با اون می تونیم پول شون رو بدیم." به ته آلونک می روم و جعبه ی یخ آهنی کوچک مان را باز می کنم.

در حمامی از آب یخ دریا بادبان ماهی دم قرمزی که دیروز صید کردیم خوابیده است، پولک های براقش خبر از طعمی عالی می دهند. صیدی کمیاب است در دریای واری، ارزشمندتر از آن است که بخوریمش. اما اگر نگهبان ها به جای مالیات برش دارند... بابا غرغر کنان گفت: "ماهی قبول نکردن. برنز احتیاج دارم. نقره." طوری شقیقه هایش را ماساژ می دهد انگار می تواند با این کار کل دنیا را ناپدید کند. "بهم گفتن یا بهشون سکه بدم یا زِیلی رو به اجبار می برن کارگاه." خونم یخ می زند. به سرعت می چرخم. نمی توانم وحشتم را پنهان کنم.

کارگاه ها که تحت نظر ارتش پادشاه اند در واقع نیروی کار پادشاهی هستند و در سر تا سر اوریشا وجود دارند. هر وقت کسی نتواند مالیاتش را بپردازد، باید با کار کردن برای پادشاه قرضش را صاف کند. آن هایی که گیر کارگاه ها می افتند مدام کار سخت و طاقت فرسا می کنند. قصرها را برپا می کنند، جاده می سازند، زغال سنگ حفاری می کنند و هر کار دیگری از این دست. ساز و کاری است که زمانی به نفع اوریشا بود اما از یورش به بعد چیزی نیست جز حکم اعدام دولتی.

بهانه ای برای جمع کردن مردم من، انگار پادشاهی اصلاً دیگر نیازی هم به این کار دارد، بعد از یورش که تمام اله سان ها یتیم شدند، ماییم که نمی توانیم مالیات های سنگین پادشاهی را پرداخت کنیم. ما اهداف حقیقی هر افزایش مالیاتیم. لعنتی. تقلا می کنم که وحشتم را بروز ندهم. اگه مجبور شوم به کارگاه بروم هیچ وقت نمی توانم بیرون بیایم. هر کسی رفته داخل دیگر بیرون نیامده است. قرار است کار تنها تا زمان پرداخت بدهی اصلی باشد اما با افزایش مدام مالیات ها، بدهی ها هم زیاد می شود‌.

گرسنه، کتک خورده و بدتر از آنکه اله سان ها را همچون چهارپایان جا به جا می کنند. مجبور می شوند آن قدر کار کنند که جان از تن شان بیرون رود. دستانم را فرو می کنم توی آب یخ زده ی دریا تا اعصابم آرام بگیرد. نمی توانم بگذارم بابا و زین بفهمند واقعاً چقدر ترسیده ام. فقط همه چیز را برای هر سه تای مان سخت تر می کند. اما انگشتانم که به لرزش می افتد، نمی دانم از سرماست یا وحشت. چه شد که این اتفاق رخ داد؟ همه چیز از کی این قدر بد شد...

نویسنده: تومی ادی امی مترجم: سعیده کاظمیان انتشارات: باژ  

 


مشخصات

  • نویسنده تومی ادی امی
  • مترجم سعیده کاظمیان
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 3
  • سال انتشار 1401
  • تعداد صفحه 556
  • انتشارات باژ
  • شابک : 9786009871391


نظرات کاربران درباره کتاب میراث اوریشا 1


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب میراث اوریشا 1" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل