معرفی کتاب نوری که محو شد
مجموعه ی افسون نامه کتابیست شامل یازده داستان کوتاه که برای نوجوانان و جوانان تالیف شده. داستان ها با عنوان های نوری که محو شد، انفجار من، سایه ی خورشید، افسانه ی قلب یخی، حقیقت سیاهی، سیاهی حقیقت، بالش سفید بابا طهور، نهالک، بچه ی تخس، کلیدهای پادشاهی، خلاص شدن روح خبیث از دست وحید و همه چیز رو به راه است، همگی قالبی خیالی و افسانه ای دارند.
در داستان افسانه ی قلب یخی می خوانیم که؛ در گوشه ای از این جهان پهناور پادشاهی مهربان و عادل بر سرزمینی حکومت می کرد. پادشاه هرگز تاج بر سرش نمی گذاشت و همیشه خود را خادم مردم می دانست. حاکم و همسرش هیچگاه صاحب فرزندی نشدند از این رو همه ی مردم را فرزندان خود می دانستند.
مردم شهر در کمال آسایش و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کردند تا این که یک روز پادشاه ظالمی که در سرزمینی دیگر حکومت می کرد تصمیم گرفت به شهر حاکم عادل حمله کرده و آن جا را به تصرف خود درآورد. هیراد، برادرزاده ی شاه که جوانی خوش چهره و زیبا اما بدذات بود فرماندهی سپاه شاه عادل را به عهده داشت.
هنگامی که شاه متوجه حمله ی حاکم ظالم به شهرش شد از هیراد خواست تا با لشکریانش به بیرون شهر رفته و جلوی نفوذ آن ها به شهر را بگیرند. هنگامی که جنگ بین دو گروه بالا گرفت، هیراد از ترس جانش صحنه ی نبرد را ترک کرد و پا به فرار گذاشت به این ترتیب سپاه شاه عادل نیز از هم پاشیدند.
نیروهای دشمن هر لحظه به دیوارهای شهر نزدیک تر می شدند و شاه از این که نمی توانست برای نجات جان مردمش کاری انجام دهد بسیار ناراحت بود تا این که پیرمردی با تجربه نزد او آمد و گفت من راهی می دانم که به وسیله ی آن می توانیم دشمن را شکست دهیم. شاه که نمی دانست با پذیرفتن این پیشنهاد چه عاقبت دردناکی در انتظارش است از حرف پیرمرد استقبال کرد و نجات مردم سرزمینش را به دست او سپرد ...
برشی از متن کتاب نوری که محو شد
سایه ی خورشید اولین نفری که پایش را توی خوابگاه گذاشت من بودم. یک ساختمان قدیمی که به سرش زده بود برای اولین گروه از ورودی های دختر دانشگاه نقش خوابگاه را بازی کند؛ درست مثل پیرمردی که یک مرتبه هوس عشق و عاشقی به سرش زده باشد. روز اول، وقتی با یک چمدان بزرگ و یکی دو ساک کوچک از پله هاغ بالا می رفتم، می توانستم صدای نفس هایم را که در معده ی خالی آن هیولای پیر می پیچید بشنوم.
روی برگه ای که از طرف دانشگاه برایم مهر و امضا کرده بودند با حروف بزرگ نوشته بود: اتاق سیزده. مادر شماره ی اتاق را که شنید، به آبدارترین حالت ممکن توی صورتم عطسه کرد و گفت: «سیزده؟» گفتم: «خرافات؟» و بعد فقط توانستم بقیه جمله هایش را همان طور که لا به لای عطسه ها دست و پا می دند، بریده بریده بشنوم.
می گفت حتی کسانی هم که به هیچ چیز این دنیا اعتقاد ندارند می داند که سیزده عدد نحسی هست و پدر هم پشت این حرف درآمد که: «مادرت راست می گوید.» البته اصلا مهم نبود مادر چه می گوید، چون پدر این جمله را مثل ترجیح بند یک ترانه ی قدیمی هر بار آهسته یا بلند تکرار می کرد و من همیشه دلم می خواست بدانم چرا او محض رضای خدا، خود ترانه را به یاد نمی آورد. بی نتیجه تمام ترس ها و نقطه ضعف هایم را به رخم کشیدند تا شاید به خودم بیایم.
بعد گفتند حالا که این طور می خواهم، پس بهتر است خودم تنها با یک چمدان و دو تا ساک بشینم توی آن اتوبوس هایی که هر نیم متر یک بار توقف می کنند و احتمالا تمام راه را هم به صحبت های کسل کننده ی بغل دستی ام گوش کنم.
با همه ی این ها من بدون هیچ دلیلی گفته بودم: «عوض نمی کنم.» چمدانم را یک پله ی دیگر بالا می کشم که ساک کوچکم تعادلش را از دست می دهد و قل می خورد پایین پله ها. شهریور بود و هنوز کلاس ها شروع نشده بود. نمی دانم من و آن ساک ها آن جا چه کار می کردیم. اتاق شماره ی سیزده طبقه ی دوم بود، با در قهوه ای چوبی اش که موقع باز و بسته شدن خمیازه های صدا دار می کشید و از قضا هیچ روغنی به خرج لولاهایش نمی رفت.
گوشه ترین قسمت اتاق نشسته بودم که سر و کله اش پیدا شد: سایه ی قد بلندی که روی دیوار رو به رویم به راست می رفت و بعد برمی گشت. از آن جایی که خودم را برای هر جور اتفاقی آماده کرده بودم، سعی کردم اعتناعی نکنم. دست های سایه پشت سرش قلاب شد و بعد با سرعت بیشتری شروع بع قدم زدن روی دیوار کرد. آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم خوب، سایه است دیگر! سایه که ترس ندارد! تازه چه کار به من دارد؟ جای من را که تنگ نکرده. حتی به سرم زد از در دوستی وارد شوم و یک ظرف کلوچه بگذارم کنار دیوار.
(ادبیات تالیفی) (نامزدهای نهایی جایزه افسانه ها) نویسنده: گروه نویسندگان انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب نوری که محو شد 1
دیدگاه کاربران