معرفی کتاب کابوک
” کابوک ” شاهکاری، مخوف و ماجراجویانه است داستانی هیجان انگیز و سرشار از احساسات مختلف که مخاطب را وادار می کند تا با وجودِ ترسی که از ابتدای داستان وجودش را در برمی گیرد، یک شبِ تمام ماجرای زندگیِ محسور کننده ی ” مالوری ” را بخواند.
مالوری، بانوی جوان و زیبا با چشمانی آبی رنگ و مادری شجاع است که باید به تنهایی با سیل عظیمی از اتفاقات دست و پنجه نرم کند و برای نجات جان خود و فرزندانش، آغاز گر سفری غیر قابل وصف باشد. پنج سالی از مرگ خواهرش ” شانن ” و چند سالی از مرگ دوستانش همچون ” تام ” می گذرد و او با وجود دو فرزند چهارساله و مظلوم باید تصمیمی سخت بگیرد.
تصمیمی بین ماندن در زندگیِ پوچ و وحشتناک و یا فرار از آن و رفتن به سوی آینده ای نامعلوم؛ او یادش می آید که درست پنج سال پیش، ماجرای پیدا شدن موجودات و یا هر چیزی که شبکه های اخبار از وجودشان نام می بردند، از روسیه شروع شد. موجوداتی که هر کس قادر به دیدنشان می شد، جنون روح و جسمش را تسخیر می کرد و در نهایت دست به خود کشی می زند.
کم کم وجودِ آن موجودات پس از روسیه، آمریکا را نیز در برگرفت و هیچ کس نمی دانست باید به کجا بگریزد که از دست آن موجودات در امان باشد. تنها راه فرار از نگاه کردن به چیز هایی ( موجوداتی ) که باعث جنون می شد، بستن چشم ها و پوشاندن در و پنجره های خانه با لایه هایی زخمیم بود که دیده های کنجکاو را از نگاه کردن بپوشاند. او وجود چیز های وحشتناک و موجودات جنون آور را باور نداشت تا این که خواهرش شانن با نیم نگاهی از سوی پنجره به بیرون، دست به خود کشی زد.
در آن روز ها که جهان را سکوتی عجیب دربرگرفته بود و همه خود را در خانه هایشان زندانی کرده بودند که مبادا موجوات جنون آور را ببینند، عده ای جوانمرد سعی می کردند تا به این وضعیت سامان دهند و به گونه ای اوضاع را مدیریت کنند.
آن ها که سردسته شان مردی به نام تام بود، خانه ای محافظت شده و با امکانات را در دسترس مردم قرار داده و در روزنامه اطلاعیه مبنی بر این عمل، به چاپ رسانده بودند که مالوری را مشتاق کردند از تنهایی به آن جا پناه ببرد و این شروع آغاز زندگی جدید مالوری بود...
برشی از متن کتاب کابوک
چی شده پسر؟ شنیدی؟ چی رو؟ چی رو شنیدی؟ حرف بزن! گوش کن. مالوری گوش می دهد. دست از پارو دن می کشد و گوش می دهد. صدای باد است، صدای رودخانه، صدای جیغ پرندگان از دور دست و صدای این سو و آن سو حرکت کردن حیوانات در لا به لای درختان. صدای نفس و تپش قلب خودش را هم می شنود؛ اما در پس تمامی این سرو صداها، جایی در آن نزدیک صدایی می شنود که به محض شنیدن آن هراس تمام وجودش را بر می گیرد.
چیزی درون آب است و با آن ها حرکت می کند. مالوری هیس می کشد و به بچه ها می گوید: ” حرف نزنین! ” بچه ها ساکت و آرام اند. مالوری دسته های پارو را روی پاهای خم شده ی خودش می گذارد و آرام است. چیز بزرگی داخل آب جلوی آن ها است. چیزی که بلند می شود و شلپ شلوپ راه انداخته است.
مالوری با تمام زحماتی که برای حفط بچه ها از دیوانگی کشیده، با خود فکر می کند که آیا آن ها را به اندازه کافی برای مواجهه با واقعیت های دنیای قدیم آماده کرده است یا نه. انگار که حیوانات وحشی رودخانه را پس گرفته باشند، هیچ انسانی دیگر از آنجا رفت و آمد نمی کند. قایق پارویی به آرامی به سمت چپ مالوری کج می شود و او حرارت چیزی را که لبه ی فلزی قایق را لمس می کند، حس می کند؛ درست جایی که انتهای پاروها قرار دارد. پرندگان لا به لای درخت ها ساکت می شوند.
نفس در سینه ی مالوری حبس می شود و به بچه ها فکر می کند. آن چیست که با دماغه ی قایق آن ها بازی می کند؟ مالوری که انگار سراسیمه شده است، با خود فکر می کند که آیا این یک موجود بیگانه است؟ لطفاً، نه، خدایا، بذار یه حیوان باشه، لطفاً! می داند که اگر بچه ها بخواهند چشم بند های شان را باز کنند یا حتی اگر قبل از دیوانه شدن بخواهند جیغ بکشند، باز هم چشم هایش را باز نمی کند. باز هم بدون پارو زدن، قایق حرکت می کند. پارویی را دست می گیرد و آماده می شود تا آن را بچرخاند اما صدای شکافتن آب به گوشش می رسد. موجود از آنجا دور می شود و صدایش از دورتر شنیده می شود.
مالوری بریده بریده نفس می کشد. صدای تلو تلو خوردن چیزی را از لا به لای شاخه های کنار رودخانه در سمت چپش می شنود و تصور می کند که موجود به ساحل خزیده است. شاید هم پا داشته و تا آنجا قدم زنان رفته است. آیا آنجا ایستاده؟ به شاخه ی درختان و خاک زیر پایش با دقت نگاه می کند؟ افکاری مثل این، مالوری را به یاد تام می اندازد.
تام عزیز! کسی که هر روز تمام وقت خودش را صرف می کرد تا راهی برای نجات از این دنیای جدید مزخرف پیدا کند. مالوری آرزو دارد که ای کاش اینجا بود؛ که اگر بود، حتماً می دانست صدایی که آن ها شنیده اند، مال چه بوده است. با خودش می گوید: لابد یک خرس سیاهه! صدای پرندگان دوباره شنیده می شود. زندگی در لا به لای درختان دوباره به جریان افتاده است. نفس نفس زیان می گوید: ” کارتون خوب بود! ” صدایش پر از استرس است. مشغول پارو زدن می شود و خیلی طول نمی کشد که صدای دست دخترک را می شنود که قطعات پازلش را بر می زند و این صدا با صدای پارویی که در آب حرکت می دهد، یکی شده است.
تصویر بچه ها را جلوی چشمش می آورد که چشم های شان را با پارچه ی مشکی بسته است، خورشید با بر آمدنش آن ها را آشفته کرده و بی هدف به سمت پایین رودخانه می روند. چشم بند خودش محکم پشت سرش گره خورده و خیس است. این خیسی، پوست کنار گوشش را اذیت می کند. بعضی وقت ها می تواند نادیده اش بگیرد، اما بعضی وقت ها کاری جز خاراندن آن از دستش بر نمی آید.
برخلاف سرد بودن آب، گاه گاهی نوک انگشت هایش را به آب می زند و زیر قسمت هایی از پارچه را که خارش گرفته، خیس می کند: درست بالای گوش هایش، غضروف بینی اش و پشت سرش، جایی که گره چشم بند آنجا است. خیس کردن پارچه کمکش می کند اما او هیچ وقت به احساسی که پارچه روی صورتس ایجاد می کند، خو نمی گیرد. پارو زنان با خود فکر می کند که حتی چشم ها و مژه هایش هم از این پارچه بیزار و خسته می شوند.
دوباره به خود می گوید: لابد یک خرس سیاهه! اما آن قدر هم از این حدس خود مطمئن نیست. از چهار سال و نیم گذشته تا کنون بحث ایی مثل این تمام اعمال مالوری را تابع خود کرده است؛ از لحظه ای که تصمیم گرفت به آگهی روزنامه جواب دهد تا نخستین باری که به خانه واقع در ریوبریج رسید.
از آن زمان تا کنون، هر صدایی که شنیده، تصویر هایی را در ذهنش به وجود آورده است که از هر حیوان روی زمین هم بدتر است. در حالی که بر خود می لرزد، به بچه ها می گوید: ” کارتون خوب بود! ” و در واقع می خواهد به آن ها مجدداً قوت قلب بدهد؛ اما تن صدایش، ترسی را که در وجودش رخنه کرده است، بر ملا می کند.
نویسنده: جاش ملرمن مترجم: دیاکو ابراهیمی انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب کابوک
دیدگاه کاربران