دربارهی کتاب همزاد داستایفسکی
کتاب همزاد از آثار برتر فیودور داستایفسکی است. شخصیت اصلی داستان همزاد، "یاکوف پتروویچ گالیادکین" نام دارد. وی مردی مجرد است که در پترزبوگ زندگی میکند. تنها همخانهی او "پتروشکا"، پیشخدمتش میباشد که وظیفه ی انجام امور منزل گالیادکین را برعهده دارد اما مدام با رفتارها و واکنشهای بیادبانه و گستاخانهاش، موجب رنجش خاطر و اسباب زحمت یاکوف میشود.
مرد قصه بهعنوان معاون، در یک ادارهی دولتی فعالیت میکند و به ظاهر از زندگی خود رضایت دارد. اما مخاطب خیلی زود متوجه میشود که ویژگیهای درونی و شخصیت منزوی، خجالتی و دوگانهی یاکوف، مدام روح وی را آزار میدهد و او را مضطرب میسازد. در طول داستان، گالیادکین با بروز کوچکترین هیجان و مشکلی به مکالمه با خود میپردازد و درگیر کشمکشها و مجادلههایی در درون خویش میباشد و با این واکنش برای حل مشکلات شخصیاش تلاش میکند اما همواره در تحقق این امر ناکام میماند.
بالاخره یاکوف تصمیم میگیرد مشکل روانی خود را با "کریستیان ایوانوویچ"، پزشکش، در جریان بگذارد و با کمک او، راه حلی اثرگذار را جهت دستیابی به آرامش و خوشبختی در پیش بگیرد. بنابراین هدفمند و امیدوارانه نزد ایوانوویچ میرود و مسائلش را با او در جریان میگذارد. غافل از این که در طی روزهای آتی، با معضلات و مشکلاتی حساستر مواجه خواهد شد؛ معضلاتی که تحولی بزرگ را در مسیر زندگی او به وجود می آورد و داستانی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار میدهد.
بخشی از کتاب همزاد؛ ترجمهی سروش حبیبی
مثل این بود که همه چیز، حتی طبیعت، علیه آقای گالیادکین شمشیر کشیده بود، اما او هنوز برپا بود و مغلوب نشده بود، احساس میکرد که شکست خورده است. آمادهی نبرد بود. وقتی بحران بهتش گذشت و به خود آمد، با چنان شور و نیرویی دست بر هم مالید که هر کس او را میدید یقین مییافت که او اهل تسلیم نیست. اجالتا خطر پیش چشمش بود، ملموس و آشکار.
آقای گالیادکین این معنی را نیز با احساس دریافته بود. آنچه نمیدانست این بود که چطور با این خطر گلاویز شود حتی لحظهای فکری از ذهن آقای گالیادکین گذشت. با خود گفت: «چطور است این خطر را به حال خودش بگذارم؟ چطور است راه خودم را کج کنم و خیلی ساده عقب نشینی کنم؟ چه عیب دارد؟ هیچ عیبی ندارد. انگار نه انگار که من بودم. من خودم را کنار میکشم، خیال کن من نبودم. بگذار خطر از کنارم بگذرد. اصلا که گفته که من بودم؟ من نبودم، همین و همین! اگر من از این درگیری کنار بروم او هم کنار خواهد رفت.
شاید او هم عقب نشینی کند. دم میجنباند، رذل حقه باز! دم میجنباند و عقبگرد میکند و میرود پی کارش! من این بدجنس را میشناسم من با تسلیم و آرامش به جنگش میروم. اصلا چه خطری؟ خطر کجاست؟ چه کسی صحبت از خطر کرده؟ دلم میخواست یک نفر پیدا شود و بگوید خطرش کجاست. اصلا ماجرا سر تا پا بازی است. ارزش ندارد که آدم جدیاش بگیرد....» آقای گالیادکین به اینجا که رسید ساکت شد. چشمه ی کلام در دهانش خشکید. حتی به خود بد و بیراه گفت. برای این فکرها نسبت بزدلی و بیغیرتی به خود داد ولی این حرفها دردش را دوا نکرد.
احساس میکرد که گرفتن تصمیم در حال حاضر برای او ضرورت محض دارد. حتی احساس میکرد که اگر کسی پیدا شود و به او بگوید که چه تصمیمی بگیرد، هر چه بخواهد به او میدهد ولی خب، چطور میشد راهکار را به حدس دانست؟ فرصتی برای حدس نبود. به هر حال برای اینکه وقتش را تلف نکند درشکهای گرفت و بهسرعت روانه ی خانه شد. با خود میگفت: «خوب، چطورید؟ حضرت یاکوف پتروویچ، حال مبارکتان چطور است؟ حال میخواهی چه کنی، بیغیرت حقهباز؟ خودت را در تنگنا انداختی و حالا که به بنبست رسیدهای مثل یک بچه ی کتک خورده آبغوره میگیری!» آقای گالیادکین با تکانه ای درشکه تکان میخورد و به خود سرکوفت میزد.
اینجور خود را ملامت کردن و بر زخمهای درون نمک پاشیدن در آن دقیقه برای آقای گالیادکین لذت عجیبی داشت. حتی میشود گفت که از آن لذتی شهوانی میبرد باز با خود گفت: «حالا اگر یک جادوگری پیدا میشد، یا جادوگر هم نه، یک جور آدم صاحب قدرت که حرفش اعتبار داشته باشد، و به طور جدی به من اطمینان میداد که: گالیادکین، یک انگشت دست راستت را بده تا راحت شوی، آنوقت گالیادکین بدلی میرود پی کارش و تو دیگر دردسری نخواهی داشت و خیالت آسوده خواهد شد. فقط یک انگشت را از دست میدهی. اگر اینطوری میشد، من انگشتم را میدادم، حتما میدادم، بی چون و چرا و خم هم به ابرو نمیآوردم ...
نظرات کاربران درباره کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی
دیدگاه کاربران